.... و اورا در خط الحد ترکستان و ایران زمین، پسرکی روستا زاده نماین گشت
سخت شبیه ، لیک جملگی همراهان سخت در شگفت شدند.
چو حاج ذبیح الدین بهروز نیز چنین پنداشت که همزاد خویش را یافته باشد هوش از سرش برفت و سخت خلصه توهمات موهون و باطل و پوچ خود گشت و فریاد شوغ همی سر بداد که خداوندگارا کنون راهی در پیش رویم بنه تا بتوانم همزاد خویش را به جهانیان نمایان سازم و چون بردن کودک و دور ساختن وی از زادگاهش نتوانست تصمیمش بر آن گشت که تصویری از وی و خویش در کنار یکدیگر تهیه بنماید و دست بر کوله خویش برده و قصد آن نمود تا از تکنولوژی این زمان بهر جوید که ناگاه صدایی در گوشش طنین انداز شد که : (مرتیکه خنگ وسط اوچ میخوای بگی دوربین دیجتال اون موقع بوده ؟).
پس وی سخت در اندیشه شد که خداوندگارا مرا مخ به کلی باطل گشته کنون تو به فریادم برس. که ناگهان کوچک لامپی شبیه به لامپ پارس در بالای سرش روشن گشت و مسرور و خوشحال دستور داد تا از بلاد طهران کمال و الملک را از بهر وی به آنجا برند پس در طهران دستور آمد که کمال الملک را بر قاطری (جتی:حذف به قرینه تاریخی) نشانده و فی الفور به خط الحد ترکستان رسانده تا ز ایشان و همزادشان پرتره ای در خور محیا سازد و چنین نیز بشد اما ز بخت بد حاج ذبیح کما الملک در تعجیل خود اسباب نقاشی در طهران جای گذاشت پس برای نقش نگاشتن از آبرنگ های کودک روستا زاده بهره جست که محصول چین و ماچین بود و از مرغوبیت چندانی برخوردار نبود مخلص کلام به هر زحمتی پرتره نقشت بست . در این میان هر چه همراهان به ایشان گفتند که این روستا زاده همزاد تو نیست در کت ایشان نرفت که نرفت پس همراهان وی جملگی بر آن شدند تا این فکر باطل را از ذهن حاج ذبیح بیرون کنند لیک سر انجام تلاش ایشان پایانی بس تلخ داشت چراکه حاج ذبیح بر آن اندیشه شد که خداوندا مبادا من خود طفلی صغیر دارم و خود بی خبرم و چون این اندیشه بر او شیرین نشست به ناگاه گویی پم پم به موجودی زحمت کش داده باشند ز جا برخواسته و به هوا شد و نعرکشان فریاد سر بداد که : (بچه ام و پیدا کردم بچه ام و پیدا کردم ).
همراهان که از فرط خستگی و نا امیدی، سرو کله زدن با وی را بیهوده دیدند جملگی او را به حال خویش رها نمودند تا در توهمات خوبش باقی بماند.
حاج ذبیح نیز با این تفکر راهی طهران گشت و روزی که در تور عنکبوت جهانی در گشت و گذار بود با شیخ امیرحسین رو به رو گشت و پرتره ای را که کمال و المک از وی و آن روستا زاده نقش کرده بود را بر وی نمایان ساخت و ادعا نمود که آن عکس وی با کودکش باشد .
شیخ نیز خند سر بداد که ای حاج ذبیح تو را در نورعلیبک چه شده که چنین چرندیاتی بر زبان جاری می نمایی ؟ آخر تو را همسر کجا بود که از وی تو را فرزندی باشد ؟
حاج ذبیح چو این بشنید پاسخ بداد که مگر مریم خانم را شوهری بود ؟ پس چگونه بچه دار بشد ؟
...
حقایق الخالی بندیات و الچپندر قیچیات/ فصل 12/پاراگراف 2/ناشر:شیخ امیرحسین فینگرز
بازاریابی برای صاحبان وبلاگ و سایت!
بد نبود/.
سلام
ثبکم ال بالخیر و العافیه!
احوالات شریفه شما چطورن؟
امیدوارم شما که یکی از اونا هستید حالتون خوب باشه تا بازم بتونید برامون اپ های قشنگ قشنگ بذارید.در ضمن خیلی ممنون از برنامه های خوبتون!
کار شما درسته رفیق
پیگیر وبلاگ هستم
سلام
بسی خوشوقت گردیدم که توانستم مطلب جدیدتان را از نظر بگذرانم. مطلب خوبی بود. موفق باشید.
توهمات خلسه ایتون مستدام !
سلام
امیدوارم خوب باشی عزیز
منتظر اپ جدیدت هستم
با این داستان سر هم کردنت نمی تونی سر ما شیره بمالی. راستش رو بگو!!! کجا دست گل آب دادی؟؟؟؟؟!!!!! ها ؟ ها؟ها؟
سلام
کاش این تیغ جانستان آرزو خاتون مرتبتی دیگر نمایان میشد تا این سه یار الدبستانی را مرتبتی دیگر به آپ کردن اجبار مینمودی.
با تشکر