اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اندر وصف جفنگیات حاج ذبیح الدین بهروز

.... و اورا در خط الحد ترکستان و ایران زمین، پسرکی روستا زاده نماین گشت

سخت شبیه ، لیک جملگی همراهان سخت در شگفت شدند.

چو حاج ذبیح الدین بهروز نیز چنین پنداشت که همزاد خویش را یافته باشد هوش از سرش برفت و سخت خلصه توهمات موهون و باطل و پوچ خود گشت و فریاد شوغ همی سر بداد که خداوندگارا کنون راهی در پیش رویم بنه تا بتوانم همزاد خویش را به جهانیان نمایان سازم و چون بردن کودک و دور ساختن وی از زادگاهش نتوانست تصمیمش بر آن گشت که تصویری از وی و خویش در کنار یکدیگر تهیه بنماید و دست بر کوله خویش برده و قصد آن نمود تا از تکنولوژی این زمان بهر جوید که ناگاه صدایی در گوشش طنین انداز شد که : (مرتیکه خنگ وسط اوچ میخوای بگی دوربین دیجتال اون موقع بوده ؟).

پس وی سخت در اندیشه شد که خداوندگارا مرا مخ به کلی باطل گشته کنون تو به فریادم برس. که ناگهان کوچک لامپی شبیه به لامپ پارس در بالای سرش روشن گشت و مسرور و خوشحال دستور داد تا از بلاد طهران کمال و الملک را از بهر وی به آنجا برند پس در طهران دستور آمد که کمال الملک را بر قاطری (جتی:حذف به قرینه تاریخی) نشانده و فی الفور به خط الحد ترکستان رسانده تا ز ایشان و همزادشان پرتره ای در خور محیا سازد و چنین نیز بشد اما ز بخت بد حاج ذبیح کما الملک در تعجیل خود اسباب نقاشی در طهران جای گذاشت پس برای نقش نگاشتن از آبرنگ های کودک روستا زاده بهره جست که محصول چین و ماچین بود و از مرغوبیت چندانی برخوردار نبود مخلص کلام به هر زحمتی پرتره نقشت بست . در این میان هر چه همراهان به ایشان گفتند که این روستا زاده همزاد تو نیست در کت ایشان نرفت که نرفت پس همراهان وی جملگی بر آن شدند تا این فکر باطل را از ذهن حاج ذبیح بیرون کنند لیک سر انجام تلاش ایشان پایانی بس تلخ داشت چراکه حاج ذبیح بر آن اندیشه شد که خداوندا مبادا من خود طفلی صغیر دارم و خود بی خبرم و چون این اندیشه بر او شیرین نشست به ناگاه گویی پم پم به موجودی زحمت کش داده باشند ز جا برخواسته و به هوا شد و نعرکشان فریاد سر بداد که : (بچه ام و پیدا کردم بچه ام و پیدا کردم ).

همراهان که از فرط خستگی و نا امیدی، سرو کله زدن با وی را بیهوده دیدند جملگی او را به حال خویش رها نمودند تا در توهمات خوبش باقی بماند.

حاج ذبیح نیز با این تفکر راهی طهران گشت و روزی که در تور عنکبوت جهانی در گشت و گذار بود با شیخ امیرحسین رو به رو گشت و پرتره ای را که کمال و المک از وی و آن روستا زاده نقش کرده بود را بر وی  نمایان ساخت و ادعا نمود که آن عکس وی با کودکش باشد .

شیخ نیز خند سر بداد که ای حاج ذبیح تو را در نورعلیبک چه شده که چنین چرندیاتی بر زبان جاری می نمایی ؟ آخر تو را همسر کجا بود که از وی تو را فرزندی باشد ؟

حاج ذبیح چو این بشنید پاسخ بداد که مگر مریم خانم را شوهری بود ؟ پس چگونه بچه دار بشد ؟

...

 

حقایق الخالی بندیات و الچپندر قیچیات/ فصل 12/پاراگراف 2/ناشر:شیخ امیرحسین فینگرز

 

 

الاخبار الغیبت

کنون زکوی حاج ذبیح مرا چنین پیام رسید که سخت در غم فراغ سپهر بلاگ مانده و چون سخت درگیر همایشة الانتفاضه همی باشد و در دفترة المرکزیه دیر زمانیست اسیر گشته و طلوع و غروب خورشید تماشا نتوانستن و از دسترسی به شبکة الجهانیة اینترنت عاجز گشته مرا چنین درخواست کرد :(امیرحسین من نت میخوام اینجا هم نمیشه. شما هم با این دفتر مرکزی خراب شدتون برو تو اوچ بنویس که حتما میام آپ میکنم ).

پس من نیز چنین کردم .

در وصف این حال باید بگویم که خواجه نیز در مهرآباد طیارة النشست گاه نیز سخت در گیر مشایعت از رئیسة الجمهورات ۵۵ کشور میباشد پس او نیز عذرش موجه و من که کنون این بزرگ کار بنمودم نیز سخت درگیر بوده و کنون در پیچ میباشم .

الاخبار الحالات و الپزیشنات الاوچ/ص ۱۷۴ /به همت شیخ امیرحسین.

فرار ز تیغ جان ستان

دیر بازیست که 3 یار در رعایت بلاگستان اوچ سستی کردی و وبلاگبه سختی داشتی ، لاجرم داد و قال عسل بانو و آرزو خاتون روزگار بر ملائک آسمانی سیاه کردی تا روزی ملائک بر آن شدند تا تنی از 3 یار را از این دادخواهی آگه ساخته پس چنین شد که خواجه آروین گزوینی را آگه کردند و او نیز ملائک را چنین پاسخ بنمود : (به خدا قسم اگه پست بعدی مال شیخ امیرحسین  یا حاج ذبیح نباشه میرم واسه خودم بیر بلاگ اسکای رو باز میکنم ) و این چنین شد که او نیز پشت بداد*1.

 

   چو  داشتند سه یار روزنگاری ز وبلاگ  دریغ              ز سوی  عسل  بانو  رسید  فرمان  بی  دریغ

   که  ای  آرزو  خاتون ببر  تو  دستت  به  تیغ               بِبر سرز این نا وبلاگ نویسان همی بی دریغ

 

لیک 3یار که بقای خود در به روزنگاری یافتندی بر آن شدند تا روزنگاشته ای در این سپهر بلاگ نهاده و سر خود را ز تیغ آرزو خاتون برهانند.یکی از این 3یار را که غدر کردند*2 با من دم دوستی بود .ملامت کردم و گفتم دونست و بی سپاس و سفله و نا حق شناس ،که به اندک تغییر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت ها در نوردد.(به روایتی این شخص را خواجه آروین گزوینی خوانده اند) . گفت: به کرم معذور داری شاید ولی به خدا یه بار بهت گفتم باز هم میگم حاج ذبیح که گویا تا کنون در ترکستان به سر برد پس عذری بر او نباشد کنون تو که در بلاد خود به سر بری و حسابگران پیشرفته به وفور در دست و بال تو یافت همی گردد به فکر باش که در غیر این صورت بدبخت پنجشنبه میخوای بری اونجا میگیرن می کشنتها ازمن همی گفتن بود.

این چنین صحیح نباشد که پست ها به کلی از جانب بنده باشد پس رو و به حال زار خود چاره ای اندیشه کن.

پس چنین شد که شیخ کمر همت بسته و به جهت حفظ جان 3یار این روزنگاشته را بر این مکان نهاده .

باشد تا اوچ جانی تازه گرفته و به لطف حق سوژه هایی در خور همی یافت شوندی و روزنگاری اوچ به سان پیش گردی.

 

 

رسالة الدرایت شیخ/باب حفظ الجان والمنسب/ صفحه 324

نوشته شده توسط شیخ امیرحسین

-------------------------

*1:فرار کرد.

*2: در نوشتن وبلاگ کوتاهی و خیانت کردند.

حکایت دافات الاجنبیه

دوش خواجه به خلوت گاه غیب به مکاشفت و مدیتیشن مستغرق بودندی و کمند معرفت به کنگره ی دژ الهی افکنده بودندی که باز هاتف از غیب ندایش دادی که ای خواجه...ای طاووس عارفان و ای شیر بیشه ی معارفت که درود ملائک و اهل جنت بر تو باد....تا کی به تمنای وصال دافی گران جان سر خالق یکتا را به عبادت شیره خواهی مالید؟...که خدای عزو جل به نیت تو از هر آگاهی آگه تر است...پس طریق صداقت پیشه کن و صحبت دل را به کمال راستی باز گوی که تو را از جانب حق به رازهای مستور آگه سازم...خواجه چو بشنید به التفات افتاد و با تضرع دست به حلقه ی در ملکوت انداخت که ای بارالها تو خود دانی آنچه دانم و  آنچه ندانم....انت یعلم ما اعلم و یعلم ما لم اعلم....

             من چه گویم شرح درد اشـــــــتیاق            چون تو دانی جمله اســـــــــرار فراق

            خواجه چون راز دلش رســـــــــوا کند            شعله گیرد سقف و این بیت و اطاق

با این حال خواجه شرح دل بگفتندی که ای اله ما را از حسرت عشقی آسمانی داغی بر دل نهادند که دیر زمانیست خواجه در کف به سر برد و از جمله ی دلبران یکی نیز به ثمر ننشسته و مشکل پسندی خواجه نیز مزید بر علل فوق شده است که ما را در همه عمر بهره ای از داف نبوده که تمامی صدقا و یاران به استثنا یک مورد* از داف های چرب و نرم بهره های مشروع و نا مشروع برند و فقط خواجه باشد که هماره در کف عمر را به سر برد....و خواجه سخنش به صدق ادامه داد که ای اله تمامی مناجات ها و تجهد ها ی خواجه از بهر این بود که دافی نصیبم کنی و عشق ازلی بهانه ای بود که تو بر حال زار خواجه نظر افکنی...ور نه خواجه را چه به صوفی گری و پا در گیوه ی عرفا کردن....

ناگه هاتف به خشم آمد که ای خواجه چی فکر کردی داداش...خیال کردی می تونی سر مارو شیره بمالی...ما خودمون ذغال فروشیم...دستتو بنداز بینیم بــــــــــــا....مرتیکه ی. . .

و کار بین هاتف و خواجه بالا می گرفتندی که روح القدس از جانب حق به وساطت آمد که هر چه کردید کافی بود...که خدا خواجه را بر عذرش بخشید که غم یار سخت دردی بود که درمان نگیرد...و خدای رحمان خواجه را از برای شهامت گفتار به رحمتش عفو فرمودندی و راز های نهان را بر وی خواهد گشود...و فرمان بر روح القدس آمد که راز ها آشکار شود...

پس روح القدس سخن گشود که ای خواجه بدان که لیاقت تو همانا بر داف پارسی نباشد که بس مخلوقیست سست عنصر و ملون و وی را از گنج وفا هیچ بهره نیست...هی مخلوقة التی لم تستفیذ من کنز الوفا و المحبت...

           چون ندانی که چه باشد  این  داف             بشنو این صحبت و این نکته و  و پند

           چشمه ی شر و نفاق است و بدی            دست ابلیس چو بسته است به  بند

            در دهـانـش  تو  ببین  تیـغ  زبــان            در  سـرش  حـیلـــت  و  افکــــار  چرند  

 و روح القدس سخن را ادامه دادندی که ای خواجه به یاد بیاور سرگذشت خویش را با آن چند دختر پارسی که دل به آنان بستی که چگونه تو را پاسخ دادندی و به چه قصاوتی تو را به حال خویش رها کردندی و خود را به  شارع علی یسار  زدندی...طریق اهل تعقل بر این باشد که از تجربت گذشته بهره برند و از یک سوراخ دوبار گزیده نشوند...پس تو نیز از اندیشه ی داف پارسی زبان بیرون آی که لیاقت سالکی چون تو را دارا نیستند....اولئک لم یستتعن بک....

پس خواجه پرسید که ای روح مقدس بر من اکنون چه تکلیف است که در ایران زمین داف اجنبی یافت می نشود؟....روح القدس پاسخ داد که گر در سرزمین تو داف اجنبی نباشد مشکل تست که در تراکیه دافهایی باشد با وفا و بایسته و به دیار ابوظبی و دبی دختران شایسته و به هندوستان و کشمیر نیز داف هایی خجسته...برخیز و انتخاب کن که بر تو مبارک باد...اقم و انتخب....

       دختر  کــــابـــــل   بگیر  و   زن    ببین            گر نمی خواهی  تو هندی  بر گزین

       در میــان بـــاغ و  اشـــجــار  و    چمن           هی  برقص و هی برقص و گل بچین

       گر تو خواهی صبر و سازش   همزمان          دختـری  کــــدبانو  و  ســـــر در جبین

       دختـــر   ژاپــــون  تـــرا    راضـــی   کند          ســر به زیر و مهربان همچون  اوشین

       از عرب  دختر  ســـتان  با عـــود و نی            هــذه   الـبنت   الـجمیلة    بالـیقیین

       چوک سویم لی چوک گوزل تورکیه دن           نیست چون  تورکیه گیزلار  در  زمین 

       هر کـــــدامین  را  تو  خواهی  باز   گو           به  ز  هر کس چون  ثـــمین و  آفــرین

      دختر تـــــرک   و  عــــرب  یا   ژاپـــونی؟          انتــــخاب  کن    انتـــخاب  کن‌  آرویـن 

 

خواجه چو سخن روح القدس و راز های نهان بشنید سخت به شوق آمد که ای خداوندا خواجه چه کرده که تو اینگونه غرق رحمتش بکردی؟....و از شوق زبان را در کام نمی توانست چرخانیدن که هاتف ندا داد که ای خواجه...پاسپورتت را به ما واگذار تا کار از برای تو انجام دهیم و تو را به وصال بانویی شایسته از هر دیار که خواهی در آوریم....خواجه چو بشنید بر آشفت که شما چگونه ملائکید که آگه نیستید که خواجه هنور دوران خدمت را طی نکرده و هنوز گواهی پایان خدمت هم ندارد چه رسد به پاسپورت...ناگه روح القدس و هاتف غیب به اتفاق بر آشفتند و بر سر خواجه ریختند که ای سخیف...نخست دوران سربازی را طی کن یا معافی بگیر و زان پس به درگاه الهی التماس داف و دختر می کن که هنوز کام تو بوی شیر همی دهد....و به کفایت خواجه را گوش مالاندند که او را عبرتی باشد بر تمام خلق جهان....

(احسن الدافات و اجمل النسا/خواجه آروین گزوینی/جلد دهم/باب ششم/ص۳۳۴)  

--------------------------------------------------------------------------------------------------

*به روایتی این شخص شیخ امیر حسین غوربان بوده که هر دم از شاخی به شاخ دگر می پریده و معشوقه ی ثابتی نداشته و به روایتی این شخص منصور ابن جعفر قیطری بوده که همه ی عمر را به خوشگذرانی مشغول بوده و معشوقه ای نداشته که روایت اول درست تر است(م.)                                                                  

الاطلاعیه هجرت

اوهوی خواجه آروین گزوینی آگاه باش که مورخ ۷فروردین عازم هستیم پس کنون کوله بار خود را بسته و بر ره نشته تاعزم سفر کنیم

کنون که حاج شیخ ذبیح بنده را در کف هجرت به ترکستان از بهر مشاهده کسوف گمارده پس رهی بر ما نباشد جز سفر به کاشان

لیک ما نیز تاریخ هجر خود را از بهر او تغییر نداده تا او نیز اندر کف کاشان بماند .

منبع:باشگاهستان الخبریه الشیخ امیرحسین

خدعة المرجانیة و ذکیان

ای هوشمند آگه باش که تمامی شخصیت های این حکایت جملگی حقیقی اند....

 

  آورده اند که روزی دخترکی ترک زبان از طریق خواجه با شیخ آشنا گردیدندی که وی را مرجون قیزی خاتون نام بود....سالی از نیم گذشت که مباحثات  مجازی شیخ غوربان و قیزی خاتون از طریق وب نگار های شبکه ی اینترنت مبدل گشت به فرصتی برای دیدار و مشاهدة متقابل و قرار بر این آمد که روزی قیزی خاتون به حجره ی شیخ غوربان سرک کشد و زیارتی هر چند مختصر به عمل آید...

این گونه رفت که خواجه با ذکاوت کثیر از این قرار آگه گشت و سمند فضولیت را به میان راند که ای شیخ چه خبرا؟...وشیخ به ناگزیر جریان را به تمامیت بازگو کردندی و خواجه را در جریان زمان دیدار الطرفین قرار همی داد...در روز موعود شیخ  به عهد وفا کرد و از طریق ترسیل پیامی کوته خواجه را مطلع ساخت که ای خواجه...چه نشسته ای که مرجون قیزی خاتون نزد من است...به تعجیل خود را به جنب حجره ی من رسان که قیزی خاتون به حال وداع و متارکة حجره است...

خواجه چو بشنید بتاخت تا به فلکة الکاج رسید ولی از بد روزگار گردون اندکی به تاخیر وارد گشت و مرغ از قفس پریده دید....خواجه مایوس به دیدار شیخ شد که ای شیخ...تو که رسم وفا به نیکی به جای آوردی چرا اینگونه با تاخیر....شیخ به زعارت خندید که ای خواجه بر تو بشارت باد که مرا تا ساعتی دیگر با قیزی خاتون دیداری دوباره باشد که وی سخت مشتاق دیدار من است و بر خواهد گشت...خواجه چو بشنید در جانش حیاتی دگر باره دمیده شد و به کمین نشست...که پس از ساعتی مرجون قیزی خاتون را بدید لنز اخضر به چشم نهاده و تنگ جامه که به سوی حجره ی شیخ همی رود...و آب از دهان خواجه برفت که ای گوزل قیزی هارد ایدون؟....و هنوز سوار بر چشم حریص بر  خلل و فرج اندام قیزی خاتون  سیر می کرد که شیخ ندا داد که   یا خواجة تعال علینا... بسوی ما بشو... و خواجه بی درنگ از وادی السلام در آمد و دیداری کهنه تازه شد...

مرجون قیزی خاتون نیز پاسخ خواجه به تمامت بداد و به چشم نافذ نگاهی به عرش تا فرش خواجه انداخت که ای خواجه آروین سیز هاردایدون؟...یاخچی سن؟...دانیشگا نه جور دی؟ و خواجه که محو آن لنزکان اخضر بود و چسبیدگی مانتو و کتابی به لغت اسپانولی که در دست قیزی خاتون بود به لرز جواب داد که   یاخچیم نه جور دا....و در دل به فریاد گفت

  

           چه می پرسی تو از حال دل من                چرا بیهوده گــــویی خوشگل من

 

           چرا بد باشــــــم اکنون در جوارت                تو را دیدم  نهان شد مشکل من

                                                 

....و بعد از کلامی چند  قیزی خاتون سقز همی طلب کرد که شیخ از باب تملق به اشارت پریدندی و از برایش سقزی چند خریدندی...کان المتملقون اخوان الشیاطین... و ما را به داخل حجره ی خویش دعوت همی نمود...و مکالماتی به طنز سلیس بیان گردیدندی...و پس از پاسی گلواژه پراکندن بانگ جرس از گوشی قیزی خاتون برآمد که ای مرجان...هاردا سن؟...من گلمیشما....و خواجه فهمید که یحتمل همشیره ی قیزی خاتون با مرکب از پی وی آمده که وی را به منزلگه رساند....و همین نیز شد....

چو مرجون خاتون برفت شیخ غوربان فریاد بر آورد که ای سبحان الله....عجبا که در این دیار چه دافهایی باشند  آنجلینا جولی  گونه...و بر من نگاهی ملتمسانه که ای خواجه...دل من هوای مرجون قیری خاتون دارد که دافیست سخت مناسب....خواجه چو بشنید انگشت سبابه گزید که ای مرغ هر شاخه نشین تو چه دانی که زیر این صورت زیبا چه سیرت موزماری نهفته است...هذه الدافة مبذرة و احتذر علیها....و شرح حال پسرکان بیچاره ای که در دام این مخلوق گرفتار بودند را باز گو نمود و گفت زنهار از  چنین دافی...اعوذ بالله من شرها....و خواجه شیخ را به مدارا و خود داری تشویق همی نمود که ای شیخ بر خطرات علاقة به مرجون قیزی آگه باش که این نیز چون وز وز النسا دافیست خیارشورانداز و به کمال دوشاخه کش...وشیخ را خوف بر گرفت که ای خواجه خدای عزوجل تو را از برای نجات رساند که چه نیک مرا ارشاد نمودی...و زان پس هردو از خیال آن داف ملون بیرون آمدند و خدای را هزاران بار شکر و توبه به جای آوردند....

(احسن الدافات و اجمل النساء/خواجه آروین گزوینی/باب یازدهم/ص2234)

 

داستان رند زاهد پیشه و آرزوی صاحب دلان

فی البدایت متذکر شوم که همی این همرهان ما دراین سرای "اوچ" بسی دچار فراخت نشیمن گاه گشته اند . مر آنان را از همین فاصله ی چند صد فرسخی T، از روستای نور علیبک ، به فعالیت تهدید می کنم که گر چنین نکنند ، دست به افشای حقایقی که در سنه گذشته از خواجه و شیخ سر زده بود خواهم برد همی .از چشم داشت های پنهان و آشکارای ایشان بر یاران ما ....
و اما داستانی دیگر از جوامع الحکایات
آورده اند که در اقصی روم گلی ماه رو و زهره جبین بودی . وی را آرزو نامیدندی که وصال او آرزویی بر اهل دل بود بس دست نایافتنی . در آن دوران رندی زاهد پیشه از خاندان کمونیست ها که وی را هیچ آرزوی بر دل نبود جز طعنه به دوستان ، بر آمد که هیچ خلق روزگار را از زبان تلخ او گریز نبودی. مورخان آورده اند که محبوب خلایق ، آن ماه روی دست نایافتی خبطی نمود و باری به هر جهت ، نادانسته نام رند زاهد پیشه را برزبان آورد . یحتمل نظر آن ماه روی بر دیگر طریق بود و شاید بر دیگری . بر ما که این داستان بالواسطه ی مورخان نه چندان واثق رسیده است پوشیده بود نظر ماه روی .رند نه چندان این را بر خود گرفتی همی و از آن روی که تازه از نهادن آزار بر عسل بانو فارق آمده بود (مورخان آورده اند که در آن دوران روح عسل بانو در دو جسم حلول کرده بود و رند با هر دو سر عداوت داشت گاهی می پنداشت این آن است و گاهی آن این است . زان روی که رند در خویشتن را در سر درگمی یافت ، از برای اجتناب اطاله لوس بازی و آزار و اذیت و نیز زان روی که امنیت خود را از دو وادی تهران و کاشان در خطر دید ، دست از ایشان بر داشت که سالها بعد بر وی روشن گردید که عسل بانویی که در وادی کاشان زیارت کرده بود عسلی سوای عسل بانوی وبلاگستان بوده است . ذوالروح و ذوالجسمین کانا مجزا و فرقا فی کل الایام . )داستانی دیگر را با آرزوی خلایق بر پاداشت .رند گوشه ی چشمی ذکری گفت و خاطر آن آرزو ی مومنان را بر آزرد . رند نه چندان بر طلبیدن خاطر ماه روی دست یازید و اما ماه روی زان روی که خواهان خاطر بسیار وی از چین و ماچین تا ینگه دنیا در صفوفی بس فشرده با هم گرد آمده بودند ، بر آشفت که این رند مفلس چرا از برای طلبیدن ما بر نمی آید . باری سالیان دراز بدین منوال گذشت تا روزی ......





جوامع الحکایات ، تصحیح شفیعی کدکنی ، باب 12 ، داستان رند و آرزوی صاحب دلان


این مطلب توس حاج ذبیح الدین بهروز درج نگردیده است و ایشان مسئولیت هیچ یک از کلمات این مطلب را بر عهده نمی گیرند .