روزگاری پیش که از بهر تفنن با خواجه سوی بلدیه سعادت آباد شده بودیم خواجه وصف حال این رفع سوتفاهم و محو شدن ستیز میان ما دو را جویا شد ومن نیز کل ماجرا را از بهر ایشان مفصل بیان نمودم
کنون که به یاد آن روز افتادم به یاد سخن دوست خویش جالینوس بیافتادم
چندی قبل با جالینوس از بهر سیرو سیاحت سوی باغات شدیم در راه ابلهی را دیدیم که دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد که ناگهان جالینوس گفت
اگر این دانا بودی کار وی با نادان بدینجا نرسیدی
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ٬ ستیزد با سبکبار
اگر دانا بوحشت سخت گوید
خردمندش به نرمی دل بجوید
سیاحت های شیخ/ باب دوم /صفحه ۲۳۴(شیخ امیرحسین/انتشارات المدفون/شمارگان انتشار ۶۷)
دوش قرار بر این بود که در معیت حاج ذبیح الدین باشیم و شبی را به اختلاط و سخن بپردازیم...اما از آن جهت که سر حاج ذبیح الدین با ماتحت متعلقه بازی همی کند به کلی از در فراموشی درآمد و محل کلب هم به خواجه ننمود...
خواجه که چنین دید از جای بشد و به تنهایی سر به خیابان گذاشت تا از بازار «میلاد نور» سر به در آورد و زیر آن گذر از داف هایی بسا شایسته دیدن همی نمود و دل را بر شتر هوس سواری می داد که ناگه هاتف از غیب ندا سر داد که ای خواجه تو را چه می شود؟...عمری بر زهد و تقوا پای فشردی و حال به اندک کرشمه ی دافی دست از ایمان می شویی؟؟...دریغا بر اهل تقوا که از صراط المستقیم به در شوند...
تو را خوش تر بود راز و نیازی که تا دل را به هر دافی ببازی
خواجه چو بشنید وی را سخت آمد و دست توبه به آسمان بلند همی کرد که ای محبوب ازلی ... آخر تا کی مرا تشنه نگاه خواهی داشتن؟...پس کی شربت وصالم دهی؟...عمریست به نسوان و دافات چشم هرزه بسته ام و در مسیر سلوک گام می نهم ولی از رحمت تو هیچ ندیدم جز شماری ریجکشن و نگاه های مشوش و یسار گونه...چه شد آن همه دعا و زاری از برای مرغ مهاجر...و به کجا شمار آوردی مناجات های شبانه خواجه را جهت وصال وز وز النسا...که این تنها ۲ مثال آشکارا بود... چه بسا بارها مرا به دیوار تضییع کوبیدی و در حضور نسوان مرا شرمگین ساختی ای خالق یگانه...مرا از سنه ۲۱ گذشته و تا به حال از GF بهره ای نبرده ام...پس مرا لختی اجازت ده که چشم را در مرتع دافات چرانم که خوش هوایی بود و دیدن صور جمیل دافات ردیف الحال بر دل ریشم تسکینی باشد...اذنی للمشاهدة النساء و لا تسألنی یا ارحم الراحمین...
وانگه ندا آمد که ای خواجه...دعای تو از جانب حق مستجاب آمد که تمام حوریان و ملائکه را گریاندی و فردوس الهی را سیلاب بر گرفت...افعل ما ترید و لا تخاف الی کیفر
و خواجه چو از ملکوت اجازت یافت زیر گذر «میلاد نور» گام بر می داشت و بر چهرگان زیبا به طرفة العین بوسه می فرستاد تا که شب طی شد و یاد غم نا کامی ها سپری
(مناجات نامه ی خواجه آروین گزوینی/باب اول/ص۳۳۴)
و تو ای بی سواد که پستت مملو غلط املاییست ؛ در اولین پستت یا همان «فی البدایت الگفتار» ؛ این غلط ها را داشته ای...برخیز و از باب اصلاح درآی:
صخیف-------->سخیف
مربع مستطیل---->مکعب مستطیل
فی العرض------->فی الارض
جمع مکثر--------->جمع مکسر
سفلا------>سفلی
و این ها به جز دها هزار خطای تایپی تو بوده.... زین پس بر این سان میندیش که مکتوباتت با دقت مطالعه نمی شود....خواجه تمام نامه ها را می خواند و جمیع نکت استخراج کرده و در مخیله به تفصیل بررسی میکند...(غلطات الاول فی پست الاول/خواجه آروین گزوینی/ص۱۱۲)
در ضمن اون کامنت من رو راجع به پست پایینی ات رو هم بوخون
آورده اند که ابو العلای معری ، آن صوفی دهر و عالم فرزانه دو عالم بر بلادی فرود آمد . بر دروازه شهر حرامی را بر دار آویخته بودند .امام از ایشان داستان حرامی را جویا شد . اورا باز گفتند که وی حرامی بس خدا نشناس بود که خلایق را از وی آسایشی نبود اول بار وی را نصیحت کردن همی . دوم بار نیز و سوم همچنین . چهارمین بار وی را در بند کردند . بعد از آن سیاه چال . بعد از آن انگشت کوچک دست چپش را قطع کردند . ۹ انگش دگر نیز همچنین . بر انگشات پای او نیز چنین برفت . دست چپش را از مچ قطع کردند تا شاید وی را تغییری در اعمال حاصل آید دست دگر نیز و پاهایش هر همان بشد . تا اینکه جمیع خلایق بر دار آویختنش را خواهان گشتند . ابو العلا تا آن را بشنید از اسب فرود آمد و بر پاهای وی بوسه ای زد . خلایق حیرا ن و انگشت گزان گفتند که اماما تو را چه برفت که بر پای حرامی مفلسی چنین بوسه بزدی ؟
ابو العلای معری ایشان را باز گفت که بباید درس از وی بیاموزیم که چنان ممارستی بر ایمان خویش داشتی که هزاران مجازات شما هیچ در وی اثر نکردنددی و سر بر خواسته فعل خویش بداد . اوست معلم ما .
تو ای خواجه برو درس از ابو العلا بیاموز که وی را چنان استاد حرامی ببود .
خواجه را در کار ممارستی باید ، که سرانجام گردن بر آن بازد
ایم مطلب توسط حاج ذبیح الدین بهروزدرج گردیده است .
ای خواجه تو این گوش دار:
گفته بود خواجه چو ن او سرودن نتوانم آری جفنگ چون خواجه سرودن نتوانم
کنون از مرکب حمار شیطان به زیر آی و سر به یاری با یاران بنه