اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

در وصف درایت شیخ امیرحسین

روزگاری پیش که از بهر تفنن با خواجه سوی بلدیه سعادت آباد شده بودیم خواجه وصف حال این رفع سوتفاهم و محو شدن ستیز میان ما دو را جویا شد ومن نیز کل ماجرا را از بهر ایشان مفصل بیان نمودم

کنون که به یاد آن روز افتادم به یاد سخن دوست خویش جالینوس بیافتادم

چندی قبل با جالینوس از بهر سیرو سیاحت سوی باغات شدیم در راه ابلهی را دیدیم که دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد که ناگهان جالینوس گفت

اگر این دانا بودی کار وی با نادان بدینجا نرسیدی

                        دو عاقل را نباشد کین و پیکار

                                                                      نه دانایی ٬ ستیزد با سبکبار

                         اگر دانا بوحشت سخت گوید

                                                                      خردمندش به نرمی دل بجوید

سیاحت های شیخ/ باب دوم /صفحه ۲۳۴(شیخ امیرحسین/انتشارات المدفون/شمارگان انتشار ۶۷)

الهی بر من بهل که هلیدن باید

دوش قرار بر این بود که در معیت حاج ذبیح الدین باشیم و شبی را به اختلاط و سخن بپردازیم...اما از آن جهت که سر حاج ذبیح الدین با ماتحت متعلقه بازی همی کند به کلی از در فراموشی درآمد و محل کلب هم به خواجه ننمود...

خواجه که چنین دید از جای بشد و به تنهایی سر به خیابان گذاشت تا از بازار  «میلاد نور» سر به در آورد و زیر آن گذر از داف هایی بسا شایسته دیدن همی نمود و دل را بر شتر هوس سواری می داد که ناگه هاتف از غیب ندا سر داد که ای خواجه تو را چه می شود؟...عمری بر زهد و تقوا پای فشردی و حال به اندک کرشمه ی دافی دست از ایمان می شویی؟؟...دریغا بر اهل تقوا که از صراط المستقیم به در شوند...

                        تو را خوش تر بود راز و نیازی        که تا دل را به هر دافی ببازی   

خواجه چو بشنید وی را سخت آمد و دست توبه به آسمان بلند همی کرد که ای محبوب ازلی ... آخر تا کی مرا تشنه نگاه خواهی داشتن؟...پس کی شربت وصالم دهی؟...عمریست به نسوان و دافات چشم هرزه بسته ام و در مسیر سلوک گام می نهم ولی از رحمت تو هیچ ندیدم جز شماری ریجکشن و نگاه های مشوش و یسار گونه...چه شد آن همه دعا و زاری از برای مرغ مهاجر...و به کجا شمار آوردی مناجات های شبانه خواجه را جهت وصال وز وز النسا...که این تنها ۲ مثال آشکارا بود... چه بسا بارها مرا به دیوار تضییع کوبیدی و در حضور نسوان مرا شرمگین ساختی  ای خالق یگانه...مرا از سنه ۲۱ گذشته و  تا به حال از GF بهره ای نبرده ام...پس مرا لختی اجازت ده  که چشم را در مرتع دافات چرانم که خوش هوایی بود و دیدن صور جمیل دافات ردیف الحال بر دل ریشم تسکینی باشد...اذنی للمشاهدة النساء و لا تسألنی یا ارحم الراحمین...

وانگه ندا آمد که ای خواجه...دعای تو  از جانب حق مستجاب آمد که تمام حوریان و ملائکه را گریاندی و فردوس الهی را سیلاب بر گرفت...افعل ما ترید و لا تخاف الی کیفر 

و خواجه چو از ملکوت اجازت یافت زیر گذر «میلاد نور» گام بر می داشت و بر چهرگان زیبا به طرفة العین بوسه می فرستاد تا که شب طی شد و یاد غم نا کامی ها سپری

(مناجات نامه ی خواجه آروین گزوینی/باب اول/ص۳۳۴)

غلط نامه...نمره ی حاجی ۱۵

و تو ای بی سواد که پستت مملو غلط املاییست ؛ در اولین پستت یا همان «فی البدایت الگفتار» ؛ این غلط ها را داشته ای...برخیز و  از باب اصلاح درآی:

صخیف-------->سخیف

مربع مستطیل---->مکعب مستطیل

فی العرض------->فی الارض

جمع مکثر--------->جمع مکسر

سفلا------>سفلی

و این ها به جز دها هزار خطای تایپی تو  بوده.... زین پس بر این سان میندیش که مکتوباتت با دقت مطالعه نمی شود....خواجه تمام نامه ها را می خواند و جمیع نکت استخراج کرده و در مخیله به تفصیل بررسی میکند...(غلطات الاول فی پست الاول/خواجه آروین گزوینی/ص۱۱۲)

در ضمن اون کامنت من رو راجع به پست پایینی ات رو هم بوخون

داستان ابوالعلا و حرامی

 

آورده اند که ابو العلای معری ، آن صوفی دهر و عالم فرزانه دو عالم بر بلادی فرود آمد . بر دروازه شهر حرامی را بر دار آویخته بودند .امام از ایشان داستان حرامی را جویا شد . اورا باز گفتند که وی حرامی بس خدا نشناس بود که خلایق را از وی آسایشی نبود اول بار وی را نصیحت کردن همی . دوم بار نیز و سوم همچنین . چهارمین بار وی را در بند کردند . بعد از آن سیاه چال . بعد از آن انگشت کوچک دست چپش را قطع کردند . ۹ انگش دگر نیز همچنین . بر انگشات پای او نیز چنین برفت . دست چپش را از مچ قطع کردند تا شاید وی را تغییری در اعمال حاصل آید دست دگر نیز و پاهایش هر همان بشد . تا اینکه جمیع خلایق بر دار آویختنش را خواهان گشتند . ابو العلا تا آن را بشنید از اسب فرود آمد و بر پاهای وی بوسه ای زد . خلایق حیرا ن و انگشت گزان گفتند که اماما تو را چه برفت که بر پای حرامی مفلسی چنین بوسه بزدی ؟‌

ابو العلای معری ایشان را باز گفت که بباید درس از وی بیاموزیم که چنان ممارستی بر ایمان خویش داشتی که هزاران مجازات شما هیچ در وی اثر نکردنددی و سر بر خواسته فعل خویش بداد . اوست معلم ما .

تو ای خواجه برو درس از ابو العلا بیاموز که وی را چنان استاد حرامی ببود .

خواجه را در کار ممارستی باید    ،     که سرانجام گردن بر آن بازد

 

 

ایم مطلب توسط حاج ذبیح الدین بهروزدرج گردیده است .

 

فی البدایت الگفتار

اولین پست حاج ذبیح الدین بهروز .
فی البدایت می بایست بگویم که گر یکی جمله در این جهان مرا صخیف آمدی ، همانا او حاج نامیدن رفقا بباشد که مرا بس کلامیست نا خوشایند . گویند که شاید من باب کمونیست بودن یا هر آنچه دگر باشد . مارا تفاوتی نکند . هر آنچه از جمیع برچسب های که خلایق خواهند بر ما چسبید ، جز این یک صفت که همانا زیارت آن مربع مستطیل در عمر خویش باشد . اما به هر آنچه که خواهند مرا نامند . باشد تا دلی خوش دارند .
و اما روی سخنم با خواجه آروین گزوینیست . ای دوست و یار دبستان من . این چه گونه چشکاریست که تا را نشایسته و نبایسته است . آورده اند که فرهاد از عشق شیرین کوهی را همچو کاهی کرد . تو چه کرده ای . با اولین زخم نا زخمی پای پس کشیدی و اورا به دیگران رهانیدی ؟ اگر عشقت از حالات آبدوخیاری می بود که پس چرا به تکلم آمدی و اگر بدین گونه نیست ، ایوبی پیشه کن و خود را به گرد پای فرهاد برسان که اورا گرچه در آخرالعمر لعل لب شیرین را وصالی نیافت ، که فعلش شهره جهانینان گشت . تو را نیز بایسته است که نه جهانیان که تهرانیان را به حیرت واداری که اگر عشق پاک می بود و از معشوق ناپاکی ، همگان بدانند و اگر ناپاکی از تو ، همان به که در آتشی که ابراهیم درآن نسوخت ، بسوزی .
و اما دگر سخنم این باشد که حاج ذبیح الدین را زان سبب که به افعال و کردار کمونیست ها شهره است ، به هیچ روی غیرتی بر کس ندارد . تنها غیرت حاج همانا بر بی غیرتی خویش باشد . و ماورای این موضوع هیچ نسبت السببی بین حاج و هیچ یک از اعضا نسس فی العرض نباشد . گفته اند که اورا رابطه ای با بعض نسس (همان جمع مکثر نسا است) بهشتی و حوریان آن عالم باشد اما زان روی که اورا هیچ عقیدتی بر آن جهان و آفریننده و بهشت و در مجموع جمیع عوالم معنوی نباشد ، تو را از بهر خطر غضب حاج به سبب به یغما بردن یار ش نباشد . این تو این میدان . هر آنکس را که خلایق نادان به او نسبت دادند به پشت قباله ات می نویسم و به نامت می کنم .و تو را به سلف العملی فرهاد گون و صبری ایوب گون می طلبمت. که عاشقی را دریباییست بس نا منتها و عاشق را نبایسته اسا که همچون شیخان غوربان صفت ، در هر زمانه از شاخی به شاخ دگر پرد و آن عشق دیرین یکتای خود را نثار تازه گلی در باغ که چند روزی وی را دوام نخواهد بود کند .
و اما به هر دو یار دبستانی : زین پس بعد از سرودن هر گلوااژه ای درین آسمان بلاگ ، من باب گرفتن مسئولیت سخنان خود بر گرده خود ، نام خوشت را در سفلای گل واژه درج نمایید .
و اما به تمامی دوستااران ما : بنده که همانا به حاج ذبیح الدین بهروز شهره ام هرگونه یاری و یاوری را با این دو مفلس که به شیخ امیر حسین غوربان و خواجه اآروین گزوینی شهره اند را تکذیب می کنم . ما نیز همچو آن سه یار دبستانی تاریخی تنها در گفته های نادان مورخان یار دبستانی بودیم و حتی سنن ما نیز به این موضوع گوه است . حاج ذبیح هیچ گونه رفاقتی را با ایشان به هم نزده و تنها من باب سخن پراکنی با ایشان در این آسمان بلاگ چند روزی را سپری می کند که همانا وی را گنجیدن درین تنگ قفسان شایسته و ممکن نیست






این پست توسط حاج ذبیح الدین بهروز درج گردیده است .

آروین در سرزمین توهم

و امروز همان فردای حادثه؛ گلوبول های قرمز من قزاق های سرخ پوش مستی بودند که به روسی ترانه ای سوزناک از هزیمتی بزرگ را هم آوازی می کردند... هنوز درون گوشم صدای ترکیدن حباب های دیازپام را می شنوم...شروع کردم...از بلوار فرحزادی...بعد خوردین و بعد ملاصدرا ؛ ونک؛ده ونک؛مدیریت؛علامه؛سعادت آباد؛و دوباره جای اولم...حالا ترش بودن اسید لاکتیک رو با پاهایم احساس می کردم...و خسته بودم و بعد کشتم...کشتم...کشتم...کشتم تا نوشت  Terrorists win  و یک دست دیگر و باز کشتم و کشتم و کشتم و این قدر ادامه دادم تا ساعت ۱۱ بار نواخت...ولی هنوز نمرده بود...با هیچ سلاحی نمرد...و دوباره قزاق ها ترانه ای به روسی می خواندند که نمی فهمیدم ؛ سوزناک بود...و داغ بودم و حرارت در شقیقه می تپید تا اینکه کرکسی دیدم...چرخید و چرخید و فرونشست و شروع کرد به کندن و خوردن...آن قدر خورد که احساس کردم سبک شدم و جز استخوانی نیستم و بعد ساعت دوباره ۱۱ بار نواخت و من ؛ دوباره من بودم و از کرکس و قزاق ها هیچ اثری نبود...  

شیخ خطاب به خواجه

 ای خواجه تو این گوش دار:

گفته بود خواجه چو ن او سرودن نتوانم                                         آری جفنگ چون خواجه سرودن نتوانم

کنون از مرکب حمار شیطان به زیر آی و سر به یاری با یاران بنه