ای خواجه بر این موضوع واقف باش که شیخ سر جنگ ندارد
این کوته جوابیست بر شوخ چشمی و گستاخی تو
شیخ توانا خردش پیشه است لیک سخن خواجه مبرا زهر اندیشه است
چون که تو تهدید کنی شیخ را نیک رهش غیر کمان و تبرو تیشــه است
در بر تو رخ بنمود این کبـــــیر بین که سلاحش خرد و اندیشه است
دیده شیخ خندان در احوال تو دیده تو پر ز تمنا و بی ریشه است
و تو نیز این بدان که با کوچک شمردن نام بزرگان ره به جایی نبری جز صغیر کردن خود
و همگان بدانند که تو خواجه ای بیش نیستی از دیار شهره قزوین پس بیش از این اسرار بر تکرار نام خود مجوی و در اندیشه تخلصی تازه باش .
مسکین در اوج به عشق مهاجری گشته مبتلا و اندر زمین ز فریاد فکنده غلغلی
میگردد اندر این چمن و باغ دم به دم می کند اندر آن مهاجر تاملی
مهاجر یار حسن گشته و مسکین قرین غم آن را تفضلی نه و این را تبدلی
چون کرد در دلش اثر نام مهاجری گشتش چنانکه هیچ نماندش تحملی
ای مسکین مگیر خرده بر بزرگ دیر که دارد هزار هربه و ندارد تو را تفضلی
به نقل از عبید زاکانی آمده است که مفلسی بر در دیهی رسید جمعی از کدخدایان رادید آنجا نشسته گفت: ( مرا چیزی دهید وگرنه با این دیه آن کنم که بادیه دگر کردم .) ایشان بترسیدند و گفتند: ( مبادا که ساحری یا ولیی باشد که از او خرابی به دیه رسد .) پس هرچه خواست بدادند بعد از او پرسیدند: ( که با آن دیه چه کردی؟ ) گفت : ( آنجا سوالی کردم چیزی ندادند به اینجا آمدم اگر شما چیزی نمی دادید این دیه نیز رها میکردم و به دیه دیگر میرفتم .).
پس کنون آگاه باش که چنین خامی از شیخ نبینی پس به هر سو که خواهی رو و هرچه خواهی بنما .
وسلام.