اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

الاخبار الغیبت

کنون زکوی حاج ذبیح مرا چنین پیام رسید که سخت در غم فراغ سپهر بلاگ مانده و چون سخت درگیر همایشة الانتفاضه همی باشد و در دفترة المرکزیه دیر زمانیست اسیر گشته و طلوع و غروب خورشید تماشا نتوانستن و از دسترسی به شبکة الجهانیة اینترنت عاجز گشته مرا چنین درخواست کرد :(امیرحسین من نت میخوام اینجا هم نمیشه. شما هم با این دفتر مرکزی خراب شدتون برو تو اوچ بنویس که حتما میام آپ میکنم ).

پس من نیز چنین کردم .

در وصف این حال باید بگویم که خواجه نیز در مهرآباد طیارة النشست گاه نیز سخت در گیر مشایعت از رئیسة الجمهورات ۵۵ کشور میباشد پس او نیز عذرش موجه و من که کنون این بزرگ کار بنمودم نیز سخت درگیر بوده و کنون در پیچ میباشم .

الاخبار الحالات و الپزیشنات الاوچ/ص ۱۷۴ /به همت شیخ امیرحسین.

فرار ز تیغ جان ستان

دیر بازیست که 3 یار در رعایت بلاگستان اوچ سستی کردی و وبلاگبه سختی داشتی ، لاجرم داد و قال عسل بانو و آرزو خاتون روزگار بر ملائک آسمانی سیاه کردی تا روزی ملائک بر آن شدند تا تنی از 3 یار را از این دادخواهی آگه ساخته پس چنین شد که خواجه آروین گزوینی را آگه کردند و او نیز ملائک را چنین پاسخ بنمود : (به خدا قسم اگه پست بعدی مال شیخ امیرحسین  یا حاج ذبیح نباشه میرم واسه خودم بیر بلاگ اسکای رو باز میکنم ) و این چنین شد که او نیز پشت بداد*1.

 

   چو  داشتند سه یار روزنگاری ز وبلاگ  دریغ              ز سوی  عسل  بانو  رسید  فرمان  بی  دریغ

   که  ای  آرزو  خاتون ببر  تو  دستت  به  تیغ               بِبر سرز این نا وبلاگ نویسان همی بی دریغ

 

لیک 3یار که بقای خود در به روزنگاری یافتندی بر آن شدند تا روزنگاشته ای در این سپهر بلاگ نهاده و سر خود را ز تیغ آرزو خاتون برهانند.یکی از این 3یار را که غدر کردند*2 با من دم دوستی بود .ملامت کردم و گفتم دونست و بی سپاس و سفله و نا حق شناس ،که به اندک تغییر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت ها در نوردد.(به روایتی این شخص را خواجه آروین گزوینی خوانده اند) . گفت: به کرم معذور داری شاید ولی به خدا یه بار بهت گفتم باز هم میگم حاج ذبیح که گویا تا کنون در ترکستان به سر برد پس عذری بر او نباشد کنون تو که در بلاد خود به سر بری و حسابگران پیشرفته به وفور در دست و بال تو یافت همی گردد به فکر باش که در غیر این صورت بدبخت پنجشنبه میخوای بری اونجا میگیرن می کشنتها ازمن همی گفتن بود.

این چنین صحیح نباشد که پست ها به کلی از جانب بنده باشد پس رو و به حال زار خود چاره ای اندیشه کن.

پس چنین شد که شیخ کمر همت بسته و به جهت حفظ جان 3یار این روزنگاشته را بر این مکان نهاده .

باشد تا اوچ جانی تازه گرفته و به لطف حق سوژه هایی در خور همی یافت شوندی و روزنگاری اوچ به سان پیش گردی.

 

 

رسالة الدرایت شیخ/باب حفظ الجان والمنسب/ صفحه 324

نوشته شده توسط شیخ امیرحسین

-------------------------

*1:فرار کرد.

*2: در نوشتن وبلاگ کوتاهی و خیانت کردند.

حکایت دافات الاجنبیه

دوش خواجه به خلوت گاه غیب به مکاشفت و مدیتیشن مستغرق بودندی و کمند معرفت به کنگره ی دژ الهی افکنده بودندی که باز هاتف از غیب ندایش دادی که ای خواجه...ای طاووس عارفان و ای شیر بیشه ی معارفت که درود ملائک و اهل جنت بر تو باد....تا کی به تمنای وصال دافی گران جان سر خالق یکتا را به عبادت شیره خواهی مالید؟...که خدای عزو جل به نیت تو از هر آگاهی آگه تر است...پس طریق صداقت پیشه کن و صحبت دل را به کمال راستی باز گوی که تو را از جانب حق به رازهای مستور آگه سازم...خواجه چو بشنید به التفات افتاد و با تضرع دست به حلقه ی در ملکوت انداخت که ای بارالها تو خود دانی آنچه دانم و  آنچه ندانم....انت یعلم ما اعلم و یعلم ما لم اعلم....

             من چه گویم شرح درد اشـــــــتیاق            چون تو دانی جمله اســـــــــرار فراق

            خواجه چون راز دلش رســـــــــوا کند            شعله گیرد سقف و این بیت و اطاق

با این حال خواجه شرح دل بگفتندی که ای اله ما را از حسرت عشقی آسمانی داغی بر دل نهادند که دیر زمانیست خواجه در کف به سر برد و از جمله ی دلبران یکی نیز به ثمر ننشسته و مشکل پسندی خواجه نیز مزید بر علل فوق شده است که ما را در همه عمر بهره ای از داف نبوده که تمامی صدقا و یاران به استثنا یک مورد* از داف های چرب و نرم بهره های مشروع و نا مشروع برند و فقط خواجه باشد که هماره در کف عمر را به سر برد....و خواجه سخنش به صدق ادامه داد که ای اله تمامی مناجات ها و تجهد ها ی خواجه از بهر این بود که دافی نصیبم کنی و عشق ازلی بهانه ای بود که تو بر حال زار خواجه نظر افکنی...ور نه خواجه را چه به صوفی گری و پا در گیوه ی عرفا کردن....

ناگه هاتف به خشم آمد که ای خواجه چی فکر کردی داداش...خیال کردی می تونی سر مارو شیره بمالی...ما خودمون ذغال فروشیم...دستتو بنداز بینیم بــــــــــــا....مرتیکه ی. . .

و کار بین هاتف و خواجه بالا می گرفتندی که روح القدس از جانب حق به وساطت آمد که هر چه کردید کافی بود...که خدا خواجه را بر عذرش بخشید که غم یار سخت دردی بود که درمان نگیرد...و خدای رحمان خواجه را از برای شهامت گفتار به رحمتش عفو فرمودندی و راز های نهان را بر وی خواهد گشود...و فرمان بر روح القدس آمد که راز ها آشکار شود...

پس روح القدس سخن گشود که ای خواجه بدان که لیاقت تو همانا بر داف پارسی نباشد که بس مخلوقیست سست عنصر و ملون و وی را از گنج وفا هیچ بهره نیست...هی مخلوقة التی لم تستفیذ من کنز الوفا و المحبت...

           چون ندانی که چه باشد  این  داف             بشنو این صحبت و این نکته و  و پند

           چشمه ی شر و نفاق است و بدی            دست ابلیس چو بسته است به  بند

            در دهـانـش  تو  ببین  تیـغ  زبــان            در  سـرش  حـیلـــت  و  افکــــار  چرند  

 و روح القدس سخن را ادامه دادندی که ای خواجه به یاد بیاور سرگذشت خویش را با آن چند دختر پارسی که دل به آنان بستی که چگونه تو را پاسخ دادندی و به چه قصاوتی تو را به حال خویش رها کردندی و خود را به  شارع علی یسار  زدندی...طریق اهل تعقل بر این باشد که از تجربت گذشته بهره برند و از یک سوراخ دوبار گزیده نشوند...پس تو نیز از اندیشه ی داف پارسی زبان بیرون آی که لیاقت سالکی چون تو را دارا نیستند....اولئک لم یستتعن بک....

پس خواجه پرسید که ای روح مقدس بر من اکنون چه تکلیف است که در ایران زمین داف اجنبی یافت می نشود؟....روح القدس پاسخ داد که گر در سرزمین تو داف اجنبی نباشد مشکل تست که در تراکیه دافهایی باشد با وفا و بایسته و به دیار ابوظبی و دبی دختران شایسته و به هندوستان و کشمیر نیز داف هایی خجسته...برخیز و انتخاب کن که بر تو مبارک باد...اقم و انتخب....

       دختر  کــــابـــــل   بگیر  و   زن    ببین            گر نمی خواهی  تو هندی  بر گزین

       در میــان بـــاغ و  اشـــجــار  و    چمن           هی  برقص و هی برقص و گل بچین

       گر تو خواهی صبر و سازش   همزمان          دختـری  کــــدبانو  و  ســـــر در جبین

       دختـــر   ژاپــــون  تـــرا    راضـــی   کند          ســر به زیر و مهربان همچون  اوشین

       از عرب  دختر  ســـتان  با عـــود و نی            هــذه   الـبنت   الـجمیلة    بالـیقیین

       چوک سویم لی چوک گوزل تورکیه دن           نیست چون  تورکیه گیزلار  در  زمین 

       هر کـــــدامین  را  تو  خواهی  باز   گو           به  ز  هر کس چون  ثـــمین و  آفــرین

      دختر تـــــرک   و  عــــرب  یا   ژاپـــونی؟          انتــــخاب  کن    انتـــخاب  کن‌  آرویـن 

 

خواجه چو سخن روح القدس و راز های نهان بشنید سخت به شوق آمد که ای خداوندا خواجه چه کرده که تو اینگونه غرق رحمتش بکردی؟....و از شوق زبان را در کام نمی توانست چرخانیدن که هاتف ندا داد که ای خواجه...پاسپورتت را به ما واگذار تا کار از برای تو انجام دهیم و تو را به وصال بانویی شایسته از هر دیار که خواهی در آوریم....خواجه چو بشنید بر آشفت که شما چگونه ملائکید که آگه نیستید که خواجه هنور دوران خدمت را طی نکرده و هنوز گواهی پایان خدمت هم ندارد چه رسد به پاسپورت...ناگه روح القدس و هاتف غیب به اتفاق بر آشفتند و بر سر خواجه ریختند که ای سخیف...نخست دوران سربازی را طی کن یا معافی بگیر و زان پس به درگاه الهی التماس داف و دختر می کن که هنوز کام تو بوی شیر همی دهد....و به کفایت خواجه را گوش مالاندند که او را عبرتی باشد بر تمام خلق جهان....

(احسن الدافات و اجمل النسا/خواجه آروین گزوینی/جلد دهم/باب ششم/ص۳۳۴)  

--------------------------------------------------------------------------------------------------

*به روایتی این شخص شیخ امیر حسین غوربان بوده که هر دم از شاخی به شاخ دگر می پریده و معشوقه ی ثابتی نداشته و به روایتی این شخص منصور ابن جعفر قیطری بوده که همه ی عمر را به خوشگذرانی مشغول بوده و معشوقه ای نداشته که روایت اول درست تر است(م.)                                                                  

الاطلاعیه هجرت

اوهوی خواجه آروین گزوینی آگاه باش که مورخ ۷فروردین عازم هستیم پس کنون کوله بار خود را بسته و بر ره نشته تاعزم سفر کنیم

کنون که حاج شیخ ذبیح بنده را در کف هجرت به ترکستان از بهر مشاهده کسوف گمارده پس رهی بر ما نباشد جز سفر به کاشان

لیک ما نیز تاریخ هجر خود را از بهر او تغییر نداده تا او نیز اندر کف کاشان بماند .

منبع:باشگاهستان الخبریه الشیخ امیرحسین