اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

به ذبیح الدین

ندانم این سیاهه بر چه زبان روان سازم کزان پی به مقصود خویش نایل آیم که خواجگان هماره بر رنگ و بوی هر کلام٬ رسالت زبان را ملزم و بایسته دانسته٬ چونان که نسب ادویه بر طعام باشد. لیک از مدخل پیشین این صحیفه ی مجاز، ماهی چند گذشتست و هیچ نظر بر منظر گاهش به اندرون نیامدی لیک خواجه طریق یکتای بیان موضوعات چندی را همین صحیفه ی مجاز دانسته و بر جبر زمانه قلم دراین جا می فرساید. به درکات جهیم که کس نیاید و این مدخل نظاره نکند و نظر بر منظرش نگذارد.

آن شنیدستم که حاج ذبیح الدین (لعن الله عنه) بر جرگه مترجمان و دیلماجان پیوسته و رسالاتی در باب هندسه و کاشیکاری مطبوع گرداندست و در بلاد کفار به تعلیم و تحصیل جمیع علوم به کار است و جاهد. زحمات و خدمات ایشان را به علم حساب و هندسة و کاشیکار استادان و گچکار مردمان و چینی بند زنان و ماله کشان به نوبه خویش ارج همی نهم لیک از نظرگاه ما که خواجه باشیم و بزرگ او همان طفل کبرپیشه و همان سخیف ضد اجتماع است که هرگز از صور یاهو(۱) استعمال نکردندی و بر خرافات پایبندست که استعمال و استخدام این صور از باب مرضی باشند که مردمان شهر بدان گرفتارند که از بلایای عالم مجاز است. یا این که با آن وزوزالنسا(۲) ملعون و مغبون قرار بر این نهادندی در که عالم مجاز به یکدیگر پشت کرده و یکدیگر را به صدقا خود الحاق هیچ نکنند. حال که تو در سواحل شمال بحر الابیض(۳) به کیف و حال مشغول و دافات را نظاره گر و امواج را سارفی(۴) بدان که بخت ز ماتحت تو را سخت یاری کردست ورنه جوهر ذاتت را دیناری ارزش نبود که حتی هرات را مدعو شوی چه رسد به فارو(۵). و بدان که من بسا خرسندم که از تو مرا هیچ آگهی نیست و ندانم در کجا چه غلطی را فاعلی و چه نجاستی را آکل. همان به که تو نیز از خواجه ندانی و یاوه نرانی که احوالات خواجگان فقط بر ملائک آشکار بود و تنی چند از پارسایان که تو نه جمله ملائک باشی و نه زاهد پارسای. به آن امید سکه ی عمر را سخی ام که مرا تا غایت این عالم فانی فرصت ملاقاتت هیچ ناید و تا گور و وقت لحد و دعای تلقین ز احوالاتت ندانم که ملاقات سخائف دوصد بار بدتر ز دیدار دوزخیان است و سلام بر شیطان رجیم از سلام بر تو بسا سهل تر که اولی انسان را از راه خدا به در سازد و دومی خدا را ز انسان نومید. و چه مظلوم و مغبون  آنکه چونان شود و در ظلمت ابدی خالد.

إن الانسان الذی تمشی فی ظلمة هو الذی لاتذکره الله اصلاْ و هم غائبون.

و با عالم رویا روزی دیدم که با تو مرا لقاییست بر سر در فروس و تورا به اندرون نمی هلیدند و تو پریشان بودی و سیه روی و خواجه که ما باشیم را خواندی که هر چه مرا رفتست از توست که مرا این سان هلیدن نمی باید و  همین حال در یک نظر ملائکی صد با عمود های زرین و بیرق های رخشان و بالهای سیمین تو را گرد آمدند و سرور بسیار برفت و بر کوس می زدند و می بردند تو را که یکی ملک از میان فریاد برآورد که ای خواجه همان به که در دل بر بخشیدی گناه ذبیح الدین را و یزدان شنید سر اندرون را و آن بکرد که باید و جمیع معاصی ذبیح به بخشودنت زدوده گشت و لوح سینه ی ذبیح چون آیینه ی سکندران صیقل و بی نقص آمد. پس همان جا بریمش که ز دوزخ گزندی وی را ناید و ملکی چند و غلامی هزار از برای خدمتش بر کوشک وی نهیم که این همه از توست و اشارت بخشش تو. همانا تو بزرگی و غفور.

فصبحت اهل جنه با اشارتک و لله خیر الغفارین

پس بدان که خواب خواجگان بر حقیقت جاریست و روزگاری دور یا قریب تعبیرش پدید آید و تو را گناه آزاری که روا داشتی مردم را در معاد گریبان گیر است. یا استغفار کن و یا نابخشوده رحلت کن.

و بدان که خدای دانسته تو را زرد موی و سرخ روی کردست که نماد شرر دوزخش باشی و تمثال تباهی مردمان. و هنوز یاد آرم روزی که به حیلت تو در نیوشت(۶)گرفتار دسته ی طراران گشتیم و قریب بود دخترک بی نوای هم قافلمان را دو جین حرامی هتک عفت کنند و ما ناتوان و نظاره گر که اگر چنین می رفت تا غایت عمر مدیون بودی و نا بخشوده و چه مهربان است خدای عز وجل که مارا فائز گرداند و حرامیان را ناکام و هنوز به یاد دارم هر چه چوب خوردیم و دم نزدیم و خدای تو را لعنت کناد که تمام این از بی کفایتی تو بر ما رفت.و هنوز و هماره به یاد دارم که چه کردی بر خواجه در روزگار عاشقی و دلباختگی اش که چون طفلی معصوم و پاک بازیچه ی دستان پلید شیطانی چونان تو بود.دمی را به یاد آور که از برای رفع عطش انتقام و کین وزوزالنسا که تو را با چوب زبانش ضربتی نیک زده و با خنجر نازش برپشتت کوفته بود و درخواست عشقت را چنان مردود خواند که اشکانت به بحر احمر روان بود و صدای ناله ات گوش مردمان را از بلخ تا بغداد می آزرد٬ هیمه ها در شرر نفاق انداختی و چه سخنان کذب به اسماع مردمان خواندی که همه حیلت و مکر بود و ندانستی که مکار الماکرین از عرش کبریا  بر احوالاتت نظار گر باشد و خواجه را با وی حالی عرفانی که گر با درگاه حضرتش این چنین نبودم و گاه خبر ز عالم غیبم نمی رسید خداوندگار عشاق آگه بود که اکنون چه می کردم و کجا می زیستم. دانسته با شیخ امیر غوربان بنشستی و خدعه کردی و دمی بر گوش وزوزالنسا از ما گفتی و وی را بر ما شوراندی و دمی در آن صحیفه ی مجازی ات پیغام دادندی که ای خواجه هماره تلاش کن که وزوزالنسا همین ایام خام تو شود و بربیابان عشقت اشتر راهوار و از قوس کمرش و سفیدی پوستش و کم و کیف ابعاد ماتحتش بر ما گفتی که دهان مارا آب اندازی که انداختی و نتیجت آنکه ما شعر مصوری در وصف کمر وزوزالنسا سرودیم و تو از پشت بر محاسن ما خنده آوردی و باز همی بر هیزم تحریک روغن فزون کردی و شعله ها برافروختی و در آخر خود خویشتن با وزوزالنسا خراب آمدی و قهر نمودی و قرار بر آن نهادی که هیچ سخنی با وی نرانی و چه نیک به یاد دارم آن روز که یکدیگر را در یاهو مسنجر(۷) میهمان بودیم و تو گفتی که وزوزالنسا را هیچ از درشتی سینه بهره نیست و من در بلاد فارو دختران می بینیم سخت سینه هاشان سترگ و بسا سکسی(۸) که قیاس وزوزالنسا با این مردمان چون قیاس نعلین گدایان سامراست با پاتابه های زرین بزرگ امیران غزنین و گفتی که وی چنین نباشد که می پنداشتم و مرا با وی اختلاف از خاک است به افلاک و چه ها که نگفتی و همه را دانسته بر زبان آوردی و حال خویشتن را به حال دیوانگان وانمودی. و باز هم خواجه را رها نکردی و در بلاگ(۹) وی ژاژ خاییدی و چه سخنان به گزاف نوشتی و عیوب بیهوده و عبث بر آثار گرانبهاش نهادی که خواجه را دلسرد و نادم کنی.حال که دوریم و جدا بسا خرسندم


همان به باشــــــــد این دوری رفیقان                 مرا این فاصله خـــــوش آمد و فان(۱۰)

بســــــــی گویند دردسـت هجر یاران                 مرا این درد شــــــیرین کرده خندان

نفـــــاق و کینه از دل شــــد  گـــریزان                 چو رفتــــه عــــــامل فصل صدیقان

چو طی گشته زمستان بس شتابان                 ببین خرم بهار ســـــــــــــبزه زاران

خدایا شکر صـــــــــدها و هــــــــــزاران                 که این رسوا برفت از خــــاک ایران


لیک بدان این طریق که به بدان مشی کنی تورا ز راه رستگاری مبعود گرداند و به ظلمت قریب رساند چونان که بر سردار سبکتکین رفت و وی با لشکریان بسیار شامگاه نبرد اسیر گشت و همخوابه ی سگان.


(تذکرة الصدقاء-نسخه ی خطی دانشگاه شیکاگو-صفحه ۴۳۳-درباب ذبیح الدین فاروی(۱۱)  )



(۱)صورتک هایی که برای بیان احساسات آنی در آن زمان به عنوان نماد در نت آن روزگار استفاده می شده احتمالا با Happy Face  امروزی قابل قیاس است

(۲) وزوزالنسا ثمین دخت طفل الانبیا که روزگاری دور معشوقه ی خواجه بود

(۳)دریای مدیترانه

(۴) سارف اسم مفعول سرف است که سرف یا سرفینگ ورزشی بوده در آن روزگار مشابه موج سواری امروز اما ابزار آن از چوب ساج ساخته می شده است

(۵)شهر فارو در جنوب پرتغال امروزی که دانشگاه مشهوری داشته به نام آلگاورا

(۶)قریه ای در نزدیکی ساوه امروزی(تلفظ Niyoosht)-شهری در نزدیکی ایالت کانزاس(تلفظ New-Shit) که احتمال اول منطقی تر به نظر می آید(مترجم)

(۷)ابزاری در در آن روزگار از طریق آن برای هم پیغام نوشتاری ارسال می کردند

(۸)لوند و عشوه پرداز

(۹)مشابه وبلاگ در آن روزگار

(۱۰)Having Fun(اصطلاح)

(۱۱)منسوب به شهر فارو در جنوب پرتغال امروزی