دوش خواجه به خلوت گاه غیب به مکاشفت و مدیتیشن مستغرق بودندی و کمند معرفت به کنگره ی دژ الهی افکنده بودندی که باز هاتف از غیب ندایش دادی که ای خواجه...ای طاووس عارفان و ای شیر بیشه ی معارفت که درود ملائک و اهل جنت بر تو باد....تا کی به تمنای وصال دافی گران جان سر خالق یکتا را به عبادت شیره خواهی مالید؟...که خدای عزو جل به نیت تو از هر آگاهی آگه تر است...پس طریق صداقت پیشه کن و صحبت دل را به کمال راستی باز گوی که تو را از جانب حق به رازهای مستور آگه سازم...خواجه چو بشنید به التفات افتاد و با تضرع دست به حلقه ی در ملکوت انداخت که ای بارالها تو خود دانی آنچه دانم و آنچه ندانم....انت یعلم ما اعلم و یعلم ما لم اعلم....
من چه گویم شرح درد اشـــــــتیاق چون تو دانی جمله اســـــــــرار فراق
خواجه چون راز دلش رســـــــــوا کند شعله گیرد سقف و این بیت و اطاق
با این حال خواجه شرح دل بگفتندی که ای اله ما را از حسرت عشقی آسمانی داغی بر دل نهادند که دیر زمانیست خواجه در کف به سر برد و از جمله ی دلبران یکی نیز به ثمر ننشسته و مشکل پسندی خواجه نیز مزید بر علل فوق شده است که ما را در همه عمر بهره ای از داف نبوده که تمامی صدقا و یاران به استثنا یک مورد* از داف های چرب و نرم بهره های مشروع و نا مشروع برند و فقط خواجه باشد که هماره در کف عمر را به سر برد....و خواجه سخنش به صدق ادامه داد که ای اله تمامی مناجات ها و تجهد ها ی خواجه از بهر این بود که دافی نصیبم کنی و عشق ازلی بهانه ای بود که تو بر حال زار خواجه نظر افکنی...ور نه خواجه را چه به صوفی گری و پا در گیوه ی عرفا کردن....
ناگه هاتف به خشم آمد که ای خواجه چی فکر کردی داداش...خیال کردی می تونی سر مارو شیره بمالی...ما خودمون ذغال فروشیم...دستتو بنداز بینیم بــــــــــــا....مرتیکه ی. . .
و کار بین هاتف و خواجه بالا می گرفتندی که روح القدس از جانب حق به وساطت آمد که هر چه کردید کافی بود...که خدا خواجه را بر عذرش بخشید که غم یار سخت دردی بود که درمان نگیرد...و خدای رحمان خواجه را از برای شهامت گفتار به رحمتش عفو فرمودندی و راز های نهان را بر وی خواهد گشود...و فرمان بر روح القدس آمد که راز ها آشکار شود...
پس روح القدس سخن گشود که ای خواجه بدان که لیاقت تو همانا بر داف پارسی نباشد که بس مخلوقیست سست عنصر و ملون و وی را از گنج وفا هیچ بهره نیست...هی مخلوقة التی لم تستفیذ من کنز الوفا و المحبت...
چون ندانی که چه باشد این داف بشنو این صحبت و این نکته و و پند
چشمه ی شر و نفاق است و بدی دست ابلیس چو بسته است به بند
در دهـانـش تو ببین تیـغ زبــان در سـرش حـیلـــت و افکــــار چرند
و روح القدس سخن را ادامه دادندی که ای خواجه به یاد بیاور سرگذشت خویش را با آن چند دختر پارسی که دل به آنان بستی که چگونه تو را پاسخ دادندی و به چه قصاوتی تو را به حال خویش رها کردندی و خود را به شارع علی یسار زدندی...طریق اهل تعقل بر این باشد که از تجربت گذشته بهره برند و از یک سوراخ دوبار گزیده نشوند...پس تو نیز از اندیشه ی داف پارسی زبان بیرون آی که لیاقت سالکی چون تو را دارا نیستند....اولئک لم یستتعن بک....
پس خواجه پرسید که ای روح مقدس بر من اکنون چه تکلیف است که در ایران زمین داف اجنبی یافت می نشود؟....روح القدس پاسخ داد که گر در سرزمین تو داف اجنبی نباشد مشکل تست که در تراکیه دافهایی باشد با وفا و بایسته و به دیار ابوظبی و دبی دختران شایسته و به هندوستان و کشمیر نیز داف هایی خجسته...برخیز و انتخاب کن که بر تو مبارک باد...اقم و انتخب....
دختر کــــابـــــل بگیر و زن ببین گر نمی خواهی تو هندی بر گزین
در میــان بـــاغ و اشـــجــار و چمن هی برقص و هی برقص و گل بچین
گر تو خواهی صبر و سازش همزمان دختـری کــــدبانو و ســـــر در جبین
دختـــر ژاپــــون تـــرا راضـــی کند ســر به زیر و مهربان همچون اوشین
از عرب دختر ســـتان با عـــود و نی هــذه الـبنت الـجمیلة بالـیقیین
چوک سویم لی چوک گوزل تورکیه دن نیست چون تورکیه گیزلار در زمین
هر کـــــدامین را تو خواهی باز گو به ز هر کس چون ثـــمین و آفــرین
دختر تـــــرک و عــــرب یا ژاپـــونی؟ انتــــخاب کن انتـــخاب کن آرویـن
خواجه چو سخن روح القدس و راز های نهان بشنید سخت به شوق آمد که ای خداوندا خواجه چه کرده که تو اینگونه غرق رحمتش بکردی؟....و از شوق زبان را در کام نمی توانست چرخانیدن که هاتف ندا داد که ای خواجه...پاسپورتت را به ما واگذار تا کار از برای تو انجام دهیم و تو را به وصال بانویی شایسته از هر دیار که خواهی در آوریم....خواجه چو بشنید بر آشفت که شما چگونه ملائکید که آگه نیستید که خواجه هنور دوران خدمت را طی نکرده و هنوز گواهی پایان خدمت هم ندارد چه رسد به پاسپورت...ناگه روح القدس و هاتف غیب به اتفاق بر آشفتند و بر سر خواجه ریختند که ای سخیف...نخست دوران سربازی را طی کن یا معافی بگیر و زان پس به درگاه الهی التماس داف و دختر می کن که هنوز کام تو بوی شیر همی دهد....و به کفایت خواجه را گوش مالاندند که او را عبرتی باشد بر تمام خلق جهان....
(احسن الدافات و اجمل النسا/خواجه آروین گزوینی/جلد دهم/باب ششم/ص۳۳۴)
--------------------------------------------------------------------------------------------------
*به روایتی این شخص شیخ امیر حسین غوربان بوده که هر دم از شاخی به شاخ دگر می پریده و معشوقه ی ثابتی نداشته و به روایتی این شخص منصور ابن جعفر قیطری بوده که همه ی عمر را به خوشگذرانی مشغول بوده و معشوقه ای نداشته که روایت اول درست تر است(م.)
سلام آروین جان
عیدت مبارک
به خوب نکته ای اشاره کردی منم باهات موافقم.
ببینم میتونی این امیر حسین رو آدمش کنی.
سلام. از بعضیا شنیدیم که بعضیا دارن ساز نیومدن می زنن!!! اگه اومدی که هیچ اگه نیومدی ما دو تا پا میشیم میایم اونجا کله تو رو می کنیم و باهاش یه کله پاچه توپ درست می کنیم. و می دیم بهروز بخوره. بعد از سفر؛ کله پاچه بهش می چسبه(بدجنسی با ٪ بالا). حالا خود دانی!!!!!!
سلام . لینک شما با عنوان (( اوچ )) در قسمت لینکهای وبلاگ بلیط قرار گرفت . موفق باشید
جالب بود ...
در این وادی میبایست به عرض آرزو خاتون برسانم که دل شیخ سخت اسیر عشقی گشته که رهایی از آن میسر نباشد پس کنون گر تو رسم آدمیت بر این میدانی بدان که سخت در اشتباهی چرا که او با نگرانیش از بهر من مرا سخت بی قرار خویش کرده که از بهر من چیزی لذت بخش تر از وصال یارم نیابی پس کنون بنشین و در ره وصال من و وی دعا بنما که تو را کاری ثواب تر از این نباشد
آهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
یکی بیاد اینجارو آپ کنه
یکیتون نذر کنه و این وبلاگ رو آپ کنه.
جهت اطلاع به عرض میرسونم که تا حاج ذبیح الدین دودر یا اون شیخ امیر حسین نت ورک چیزی ننویسن من از نوشتن معذورم...اگر هم روند همین طور پیش بره من از این وبلاگ میرم بیرون و بقیه مطالبم رو در وبلاگ «بیر دات بلاگ اسکای» خواهم نوشت