ای هوشمند آگه باش که تمامی شخصیت های این حکایت جملگی حقیقی اند....
آورده اند که روزی دخترکی ترک زبان از طریق خواجه با شیخ آشنا گردیدندی که وی را مرجون قیزی خاتون نام بود....سالی از نیم گذشت که مباحثات مجازی شیخ غوربان و قیزی خاتون از طریق وب نگار های شبکه ی اینترنت مبدل گشت به فرصتی برای دیدار و مشاهدة متقابل و قرار بر این آمد که روزی قیزی خاتون به حجره ی شیخ غوربان سرک کشد و زیارتی هر چند مختصر به عمل آید...
این گونه رفت که خواجه با ذکاوت کثیر از این قرار آگه گشت و سمند فضولیت را به میان راند که ای شیخ چه خبرا؟...وشیخ به ناگزیر جریان را به تمامیت بازگو کردندی و خواجه را در جریان زمان دیدار الطرفین قرار همی داد...در روز موعود شیخ به عهد وفا کرد و از طریق ترسیل پیامی کوته خواجه را مطلع ساخت که ای خواجه...چه نشسته ای که مرجون قیزی خاتون نزد من است...به تعجیل خود را به جنب حجره ی من رسان که قیزی خاتون به حال وداع و متارکة حجره است...
خواجه چو بشنید بتاخت تا به فلکة الکاج رسید ولی از بد روزگار گردون اندکی به تاخیر وارد گشت و مرغ از قفس پریده دید....خواجه مایوس به دیدار شیخ شد که ای شیخ...تو که رسم وفا به نیکی به جای آوردی چرا اینگونه با تاخیر....شیخ به زعارت خندید که ای خواجه بر تو بشارت باد که مرا تا ساعتی دیگر با قیزی خاتون دیداری دوباره باشد که وی سخت مشتاق دیدار من است و بر خواهد گشت...خواجه چو بشنید در جانش حیاتی دگر باره دمیده شد و به کمین نشست...که پس از ساعتی مرجون قیزی خاتون را بدید لنز اخضر به چشم نهاده و تنگ جامه که به سوی حجره ی شیخ همی رود...و آب از دهان خواجه برفت که ای گوزل قیزی هارد ایدون؟....و هنوز سوار بر چشم حریص بر خلل و فرج اندام قیزی خاتون سیر می کرد که شیخ ندا داد که یا خواجة تعال علینا... بسوی ما بشو... و خواجه بی درنگ از وادی السلام در آمد و دیداری کهنه تازه شد...
مرجون قیزی خاتون نیز پاسخ خواجه به تمامت بداد و به چشم نافذ نگاهی به عرش تا فرش خواجه انداخت که ای خواجه آروین سیز هاردایدون؟...یاخچی سن؟...دانیشگا نه جور دی؟ و خواجه که محو آن لنزکان اخضر بود و چسبیدگی مانتو و کتابی به لغت اسپانولی که در دست قیزی خاتون بود به لرز جواب داد که یاخچیم نه جور دا....و در دل به فریاد گفت
چه می پرسی تو از حال دل من چرا بیهوده گــــویی خوشگل من
چرا بد باشــــــم اکنون در جوارت تو را دیدم نهان شد مشکل من
....و بعد از کلامی چند قیزی خاتون سقز همی طلب کرد که شیخ از باب تملق به اشارت پریدندی و از برایش سقزی چند خریدندی...کان المتملقون اخوان الشیاطین... و ما را به داخل حجره ی خویش دعوت همی نمود...و مکالماتی به طنز سلیس بیان گردیدندی...و پس از پاسی گلواژه پراکندن بانگ جرس از گوشی قیزی خاتون برآمد که ای مرجان...هاردا سن؟...من گلمیشما....و خواجه فهمید که یحتمل همشیره ی قیزی خاتون با مرکب از پی وی آمده که وی را به منزلگه رساند....و همین نیز شد....
چو مرجون خاتون برفت شیخ غوربان فریاد بر آورد که ای سبحان الله....عجبا که در این دیار چه دافهایی باشند آنجلینا جولی گونه...و بر من نگاهی ملتمسانه که ای خواجه...دل من هوای مرجون قیری خاتون دارد که دافیست سخت مناسب....خواجه چو بشنید انگشت سبابه گزید که ای مرغ هر شاخه نشین تو چه دانی که زیر این صورت زیبا چه سیرت موزماری نهفته است...هذه الدافة مبذرة و احتذر علیها....و شرح حال پسرکان بیچاره ای که در دام این مخلوق گرفتار بودند را باز گو نمود و گفت زنهار از چنین دافی...اعوذ بالله من شرها....و خواجه شیخ را به مدارا و خود داری تشویق همی نمود که ای شیخ بر خطرات علاقة به مرجون قیزی آگه باش که این نیز چون وز وز النسا دافیست خیارشورانداز و به کمال دوشاخه کش...وشیخ را خوف بر گرفت که ای خواجه خدای عزوجل تو را از برای نجات رساند که چه نیک مرا ارشاد نمودی...و زان پس هردو از خیال آن داف ملون بیرون آمدند و خدای را هزاران بار شکر و توبه به جای آوردند....
(احسن الدافات و اجمل النساء/خواجه آروین گزوینی/باب یازدهم/ص2234)
این پست رو نوشتی که اون قبلی رو ماست مالی کنی؟ نوچ. من هنوز یادمه........ می کشمت. موفق پیروز و عاشق باشی. قربانت.........عسل
آه که بس مدیون تو هستم ای خواجه
ای آلوی هسته جدا
ای شفتالو
ای سوسیالیسم شناس
ای سورئالیسم دان
ای ناتورالیسم شناس
ای کلاغ نارنجی کلاغ دان
ای .......
لیک مرجون خاتوتن بس دافی ردیف الحوال است در این دیار
منم...همین نویسنده ی این پست...میشه بگین که اون کامنت پست پایینی رو کدوم بی مزه ای نوشته....راستشو بگین ابلها...کدومتون ابراهیم نبوی هستید....اگه نگید به روح القدس قسم که تمامی حکایات خود را به نشانه ی اعتراض به این عمل گمراه کننده پاک خواهم کرد و از این وب نوشت خارج خواهم شد....اون وقت یا باید یکی رو جای من بیارید یا اینکه اسم این وبلاگ مسخره را بذارید ایکی....
اولندش که هیچ کس حق نداره بزنه زیر چیزی یا نوشته هاشو پاک کنه .دومندش که تو اصلا هیچ حقی نداری . سومندش که من ابراهیم نبوی نیستم . چهارمندش که برو بینیم بابا . تا دلت بخاد آدم هست که آرزوشونه بیان اینجا .جوجه ماشینی
به روه مقدس خرس قرمز ، به نام خداونگاران ناهید و مهر من ، آبروی شما دو تا نظر باز هوس ران رو میریزم . حالا ببینین
اولا د رمورد کامنت های پست قبل باید بگم که ای بویروز ایندفعه کوهساران که باز گند زدی و زدی دیوار خونه مردم رو آوردی پایین و بعد هم ظاهرا بی خانمان شدی تو زندگی خصوصی مردم دخالت نکن حتما یه کاری داره دیگه به تو چه !
دوما روح نه روه تو کی میخوای آدم بشی ؟
سوما به روه مقدس خرس قرمز که من اگه این بهزاد نبوی رو گیر بیارم از بالای . . . . میندازمش . . . . این نقطه ها یعنی هنوز خودم هم نمیدونم چی کارش میکنم آخه من دوسش دارم جون منه و جون اون دلم نمیاد باهاش کاری کنم
بویروز باشید
سلام خوب بیدید؟
ببینم ای که الا وگفتی یعنی چه؟
ها ها ها
ای مرجون قیزی کی بیده؟D:
من نوفهمم.
ها الا با خنجرم ویام سراغت.
ارباب خودم سامبلی علیکم
ارباب خودم سرتو بالا کن
ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمیخندیD:
پس لینک من کو؟
آروین جوووووووووووووون! تو هم آره؟؟؟؟؟!!!!!!!