اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

خدعة المرجانیة و ذکیان

ای هوشمند آگه باش که تمامی شخصیت های این حکایت جملگی حقیقی اند....

 

  آورده اند که روزی دخترکی ترک زبان از طریق خواجه با شیخ آشنا گردیدندی که وی را مرجون قیزی خاتون نام بود....سالی از نیم گذشت که مباحثات  مجازی شیخ غوربان و قیزی خاتون از طریق وب نگار های شبکه ی اینترنت مبدل گشت به فرصتی برای دیدار و مشاهدة متقابل و قرار بر این آمد که روزی قیزی خاتون به حجره ی شیخ غوربان سرک کشد و زیارتی هر چند مختصر به عمل آید...

این گونه رفت که خواجه با ذکاوت کثیر از این قرار آگه گشت و سمند فضولیت را به میان راند که ای شیخ چه خبرا؟...وشیخ به ناگزیر جریان را به تمامیت بازگو کردندی و خواجه را در جریان زمان دیدار الطرفین قرار همی داد...در روز موعود شیخ  به عهد وفا کرد و از طریق ترسیل پیامی کوته خواجه را مطلع ساخت که ای خواجه...چه نشسته ای که مرجون قیزی خاتون نزد من است...به تعجیل خود را به جنب حجره ی من رسان که قیزی خاتون به حال وداع و متارکة حجره است...

خواجه چو بشنید بتاخت تا به فلکة الکاج رسید ولی از بد روزگار گردون اندکی به تاخیر وارد گشت و مرغ از قفس پریده دید....خواجه مایوس به دیدار شیخ شد که ای شیخ...تو که رسم وفا به نیکی به جای آوردی چرا اینگونه با تاخیر....شیخ به زعارت خندید که ای خواجه بر تو بشارت باد که مرا تا ساعتی دیگر با قیزی خاتون دیداری دوباره باشد که وی سخت مشتاق دیدار من است و بر خواهد گشت...خواجه چو بشنید در جانش حیاتی دگر باره دمیده شد و به کمین نشست...که پس از ساعتی مرجون قیزی خاتون را بدید لنز اخضر به چشم نهاده و تنگ جامه که به سوی حجره ی شیخ همی رود...و آب از دهان خواجه برفت که ای گوزل قیزی هارد ایدون؟....و هنوز سوار بر چشم حریص بر  خلل و فرج اندام قیزی خاتون  سیر می کرد که شیخ ندا داد که   یا خواجة تعال علینا... بسوی ما بشو... و خواجه بی درنگ از وادی السلام در آمد و دیداری کهنه تازه شد...

مرجون قیزی خاتون نیز پاسخ خواجه به تمامت بداد و به چشم نافذ نگاهی به عرش تا فرش خواجه انداخت که ای خواجه آروین سیز هاردایدون؟...یاخچی سن؟...دانیشگا نه جور دی؟ و خواجه که محو آن لنزکان اخضر بود و چسبیدگی مانتو و کتابی به لغت اسپانولی که در دست قیزی خاتون بود به لرز جواب داد که   یاخچیم نه جور دا....و در دل به فریاد گفت

  

           چه می پرسی تو از حال دل من                چرا بیهوده گــــویی خوشگل من

 

           چرا بد باشــــــم اکنون در جوارت                تو را دیدم  نهان شد مشکل من

                                                 

....و بعد از کلامی چند  قیزی خاتون سقز همی طلب کرد که شیخ از باب تملق به اشارت پریدندی و از برایش سقزی چند خریدندی...کان المتملقون اخوان الشیاطین... و ما را به داخل حجره ی خویش دعوت همی نمود...و مکالماتی به طنز سلیس بیان گردیدندی...و پس از پاسی گلواژه پراکندن بانگ جرس از گوشی قیزی خاتون برآمد که ای مرجان...هاردا سن؟...من گلمیشما....و خواجه فهمید که یحتمل همشیره ی قیزی خاتون با مرکب از پی وی آمده که وی را به منزلگه رساند....و همین نیز شد....

چو مرجون خاتون برفت شیخ غوربان فریاد بر آورد که ای سبحان الله....عجبا که در این دیار چه دافهایی باشند  آنجلینا جولی  گونه...و بر من نگاهی ملتمسانه که ای خواجه...دل من هوای مرجون قیری خاتون دارد که دافیست سخت مناسب....خواجه چو بشنید انگشت سبابه گزید که ای مرغ هر شاخه نشین تو چه دانی که زیر این صورت زیبا چه سیرت موزماری نهفته است...هذه الدافة مبذرة و احتذر علیها....و شرح حال پسرکان بیچاره ای که در دام این مخلوق گرفتار بودند را باز گو نمود و گفت زنهار از  چنین دافی...اعوذ بالله من شرها....و خواجه شیخ را به مدارا و خود داری تشویق همی نمود که ای شیخ بر خطرات علاقة به مرجون قیزی آگه باش که این نیز چون وز وز النسا دافیست خیارشورانداز و به کمال دوشاخه کش...وشیخ را خوف بر گرفت که ای خواجه خدای عزوجل تو را از برای نجات رساند که چه نیک مرا ارشاد نمودی...و زان پس هردو از خیال آن داف ملون بیرون آمدند و خدای را هزاران بار شکر و توبه به جای آوردند....

(احسن الدافات و اجمل النساء/خواجه آروین گزوینی/باب یازدهم/ص2234)

 

داستان رند زاهد پیشه و آرزوی صاحب دلان

فی البدایت متذکر شوم که همی این همرهان ما دراین سرای "اوچ" بسی دچار فراخت نشیمن گاه گشته اند . مر آنان را از همین فاصله ی چند صد فرسخی T، از روستای نور علیبک ، به فعالیت تهدید می کنم که گر چنین نکنند ، دست به افشای حقایقی که در سنه گذشته از خواجه و شیخ سر زده بود خواهم برد همی .از چشم داشت های پنهان و آشکارای ایشان بر یاران ما ....
و اما داستانی دیگر از جوامع الحکایات
آورده اند که در اقصی روم گلی ماه رو و زهره جبین بودی . وی را آرزو نامیدندی که وصال او آرزویی بر اهل دل بود بس دست نایافتنی . در آن دوران رندی زاهد پیشه از خاندان کمونیست ها که وی را هیچ آرزوی بر دل نبود جز طعنه به دوستان ، بر آمد که هیچ خلق روزگار را از زبان تلخ او گریز نبودی. مورخان آورده اند که محبوب خلایق ، آن ماه روی دست نایافتی خبطی نمود و باری به هر جهت ، نادانسته نام رند زاهد پیشه را برزبان آورد . یحتمل نظر آن ماه روی بر دیگر طریق بود و شاید بر دیگری . بر ما که این داستان بالواسطه ی مورخان نه چندان واثق رسیده است پوشیده بود نظر ماه روی .رند نه چندان این را بر خود گرفتی همی و از آن روی که تازه از نهادن آزار بر عسل بانو فارق آمده بود (مورخان آورده اند که در آن دوران روح عسل بانو در دو جسم حلول کرده بود و رند با هر دو سر عداوت داشت گاهی می پنداشت این آن است و گاهی آن این است . زان روی که رند در خویشتن را در سر درگمی یافت ، از برای اجتناب اطاله لوس بازی و آزار و اذیت و نیز زان روی که امنیت خود را از دو وادی تهران و کاشان در خطر دید ، دست از ایشان بر داشت که سالها بعد بر وی روشن گردید که عسل بانویی که در وادی کاشان زیارت کرده بود عسلی سوای عسل بانوی وبلاگستان بوده است . ذوالروح و ذوالجسمین کانا مجزا و فرقا فی کل الایام . )داستانی دیگر را با آرزوی خلایق بر پاداشت .رند گوشه ی چشمی ذکری گفت و خاطر آن آرزو ی مومنان را بر آزرد . رند نه چندان بر طلبیدن خاطر ماه روی دست یازید و اما ماه روی زان روی که خواهان خاطر بسیار وی از چین و ماچین تا ینگه دنیا در صفوفی بس فشرده با هم گرد آمده بودند ، بر آشفت که این رند مفلس چرا از برای طلبیدن ما بر نمی آید . باری سالیان دراز بدین منوال گذشت تا روزی ......





جوامع الحکایات ، تصحیح شفیعی کدکنی ، باب 12 ، داستان رند و آرزوی صاحب دلان


این مطلب توس حاج ذبیح الدین بهروز درج نگردیده است و ایشان مسئولیت هیچ یک از کلمات این مطلب را بر عهده نمی گیرند .

در وصف درایت شیخ امیرحسین

روزگاری پیش که از بهر تفنن با خواجه سوی بلدیه سعادت آباد شده بودیم خواجه وصف حال این رفع سوتفاهم و محو شدن ستیز میان ما دو را جویا شد ومن نیز کل ماجرا را از بهر ایشان مفصل بیان نمودم

کنون که به یاد آن روز افتادم به یاد سخن دوست خویش جالینوس بیافتادم

چندی قبل با جالینوس از بهر سیرو سیاحت سوی باغات شدیم در راه ابلهی را دیدیم که دست در گریبان دانشمندی زده و بی حرمتی همی کرد که ناگهان جالینوس گفت

اگر این دانا بودی کار وی با نادان بدینجا نرسیدی

                        دو عاقل را نباشد کین و پیکار

                                                                      نه دانایی ٬ ستیزد با سبکبار

                         اگر دانا بوحشت سخت گوید

                                                                      خردمندش به نرمی دل بجوید

سیاحت های شیخ/ باب دوم /صفحه ۲۳۴(شیخ امیرحسین/انتشارات المدفون/شمارگان انتشار ۶۷)

الهی بر من بهل که هلیدن باید

دوش قرار بر این بود که در معیت حاج ذبیح الدین باشیم و شبی را به اختلاط و سخن بپردازیم...اما از آن جهت که سر حاج ذبیح الدین با ماتحت متعلقه بازی همی کند به کلی از در فراموشی درآمد و محل کلب هم به خواجه ننمود...

خواجه که چنین دید از جای بشد و به تنهایی سر به خیابان گذاشت تا از بازار  «میلاد نور» سر به در آورد و زیر آن گذر از داف هایی بسا شایسته دیدن همی نمود و دل را بر شتر هوس سواری می داد که ناگه هاتف از غیب ندا سر داد که ای خواجه تو را چه می شود؟...عمری بر زهد و تقوا پای فشردی و حال به اندک کرشمه ی دافی دست از ایمان می شویی؟؟...دریغا بر اهل تقوا که از صراط المستقیم به در شوند...

                        تو را خوش تر بود راز و نیازی        که تا دل را به هر دافی ببازی   

خواجه چو بشنید وی را سخت آمد و دست توبه به آسمان بلند همی کرد که ای محبوب ازلی ... آخر تا کی مرا تشنه نگاه خواهی داشتن؟...پس کی شربت وصالم دهی؟...عمریست به نسوان و دافات چشم هرزه بسته ام و در مسیر سلوک گام می نهم ولی از رحمت تو هیچ ندیدم جز شماری ریجکشن و نگاه های مشوش و یسار گونه...چه شد آن همه دعا و زاری از برای مرغ مهاجر...و به کجا شمار آوردی مناجات های شبانه خواجه را جهت وصال وز وز النسا...که این تنها ۲ مثال آشکارا بود... چه بسا بارها مرا به دیوار تضییع کوبیدی و در حضور نسوان مرا شرمگین ساختی  ای خالق یگانه...مرا از سنه ۲۱ گذشته و  تا به حال از GF بهره ای نبرده ام...پس مرا لختی اجازت ده  که چشم را در مرتع دافات چرانم که خوش هوایی بود و دیدن صور جمیل دافات ردیف الحال بر دل ریشم تسکینی باشد...اذنی للمشاهدة النساء و لا تسألنی یا ارحم الراحمین...

وانگه ندا آمد که ای خواجه...دعای تو  از جانب حق مستجاب آمد که تمام حوریان و ملائکه را گریاندی و فردوس الهی را سیلاب بر گرفت...افعل ما ترید و لا تخاف الی کیفر 

و خواجه چو از ملکوت اجازت یافت زیر گذر «میلاد نور» گام بر می داشت و بر چهرگان زیبا به طرفة العین بوسه می فرستاد تا که شب طی شد و یاد غم نا کامی ها سپری

(مناجات نامه ی خواجه آروین گزوینی/باب اول/ص۳۳۴)