دوش قرار بر این بود که در معیت حاج ذبیح الدین باشیم و شبی را به اختلاط و سخن بپردازیم...اما از آن جهت که سر حاج ذبیح الدین با ماتحت متعلقه بازی همی کند به کلی از در فراموشی درآمد و محل کلب هم به خواجه ننمود...
خواجه که چنین دید از جای بشد و به تنهایی سر به خیابان گذاشت تا از بازار «میلاد نور» سر به در آورد و زیر آن گذر از داف هایی بسا شایسته دیدن همی نمود و دل را بر شتر هوس سواری می داد که ناگه هاتف از غیب ندا سر داد که ای خواجه تو را چه می شود؟...عمری بر زهد و تقوا پای فشردی و حال به اندک کرشمه ی دافی دست از ایمان می شویی؟؟...دریغا بر اهل تقوا که از صراط المستقیم به در شوند...
تو را خوش تر بود راز و نیازی که تا دل را به هر دافی ببازی
خواجه چو بشنید وی را سخت آمد و دست توبه به آسمان بلند همی کرد که ای محبوب ازلی ... آخر تا کی مرا تشنه نگاه خواهی داشتن؟...پس کی شربت وصالم دهی؟...عمریست به نسوان و دافات چشم هرزه بسته ام و در مسیر سلوک گام می نهم ولی از رحمت تو هیچ ندیدم جز شماری ریجکشن و نگاه های مشوش و یسار گونه...چه شد آن همه دعا و زاری از برای مرغ مهاجر...و به کجا شمار آوردی مناجات های شبانه خواجه را جهت وصال وز وز النسا...که این تنها ۲ مثال آشکارا بود... چه بسا بارها مرا به دیوار تضییع کوبیدی و در حضور نسوان مرا شرمگین ساختی ای خالق یگانه...مرا از سنه ۲۱ گذشته و تا به حال از GF بهره ای نبرده ام...پس مرا لختی اجازت ده که چشم را در مرتع دافات چرانم که خوش هوایی بود و دیدن صور جمیل دافات ردیف الحال بر دل ریشم تسکینی باشد...اذنی للمشاهدة النساء و لا تسألنی یا ارحم الراحمین...
وانگه ندا آمد که ای خواجه...دعای تو از جانب حق مستجاب آمد که تمام حوریان و ملائکه را گریاندی و فردوس الهی را سیلاب بر گرفت...افعل ما ترید و لا تخاف الی کیفر
و خواجه چو از ملکوت اجازت یافت زیر گذر «میلاد نور» گام بر می داشت و بر چهرگان زیبا به طرفة العین بوسه می فرستاد تا که شب طی شد و یاد غم نا کامی ها سپری
(مناجات نامه ی خواجه آروین گزوینی/باب اول/ص۳۳۴)
آه
بر تو چه میگذرد ای خواجه