و چهارشنبه 10 جماد اولای سنه ی 1427 خواجه آروین از آن بر آمد که به سکوتی ثقیل، رنگ خاتمه زند و سیاهه ای را در وبلاق السماوات به طبع رساند...
چنین روایت کنند که روزگاری بس تیره و تار بر حال سه یار دبستانی حاکم شد و برج قمر در عقرب کشیده گشته و طالع منحوس دمیده شد...
عسل بانو و آرزو خاتون که زانوی قهر و بی حوصلگی در بغل گرفتندی و به گوشه ی عزلت خزیدندی و وبلاقات متعلقه را نیز از نعمت آپدیت محروم داشتندی...
خواجه نیز که از رسالتی سترگ که همانا معیت بزرگان شرطه ی بلاد مسلمین بود رها گشته بود به نظامیه ی قزوین شتافته و به کسب جمیع علوم معوق خویش می پرداختندی و وی را هنوز غم عشق نافرجام وز وزالنسا بر دل سنگین بود...
حاج ذبیح الدین بهروز ، این شیرمرد اصفر بیشه ی نجوم و فلسفة نیز به سبب مباحثات یسار مآبانه مورد اصابه ی تیر غضب خلیفه ی بغداد شد و به قریه ی نور علی بیک تبیعد آمد و عمر را در جوار مرغکان و بوقلمونان و مردم بی خرد و نادان نیشت* می گذراندی و هوای تبعید نیز به وی نیک ساخته بودندی و وی را ملالی نمی آمد.
از جانب دگر شیخ غوربان نیز همچو هدهد سلیمان نبی هر دم به شاخی می پریدندی و در حجره ی خویشتن کسب معاش می نمودندی تا اینکه روزی به سلفون** شیخ این کوته پیام از وز وزالنسا به زبان فرنگی فرورسید که "مرا تماس حاصل کن"...این کلام شیخ را سخت آمد و به خشم سخن راند که ای فرچه ی ناهنجار و ای ضعیفه ی نا بخرد خسیس این چگونه پیام است که مرا دادی...گر تو را با ما کار است خود تماس گیر و اگر ما را با تو کاری باشد که خود تماس همی گیریم...إن انت تریدین الاتصال فتصلی و ان انا ارید الاتصال فاتصل....پس این چگونه تزویریست که تو را با ما کار باشد و تماس از جانب ما...
چون به بر شیخ تو داری سوال یا که بخواهی تو از او کیف و حال
سکه ی خردی تو سخاوت بکن دفع بکن غیبت و حرف از خِلال
چند دقیقه سخنی با موبایل هیچ نکاهد ز تو مال و منال
بهر صدیقان همه نرمی نمای گر تو شوی خوار به فرض محال
و شیخ بر آشفت و وز وزالنسا را پاسخی ندادندی تا ساعتی گذشت و دل شیخ به رحم آمد و کینه از دل برگرفت و با وز وزالنسا تماس حاصل کرد...اینبار بازی روزگار از این سو درآمد که وز وزالنسا نیز سلفون خود را از در لجاجت به خاموشی گروانده بود...شیخ این بار سخت از جای بشد و از شدت خشم سوی خواجه تماس برگرفت که اینان چگونه مردمانند که خود خطا کنند و خود کیفر دهند...و لب به سخن گشود از خلقیات گل و بلبل گونه ی وز وزالنسا...و خواجه نیز زبان به تایید راند که آری...وز وزالنسا را بس خلقیاتیست ملال آور که از برای خواجه نیز سبب جذابیتش شده....و به سبب همین خلقیات گه مرغیست که وی از معاشقة با خواجه سرباز زده و دلباخته ی مال و منال امیرحسینقلیخان وزیر*** شده که اگر وی را چنین خلقیاتی نبود همان روز نخست با خواجه معاشرت می نمود...و شیخ نیز از باب تائید در آمد و گفت همان به که تو را قسمت وصل نبود که گر بود دهان مبارکت از بیخ و بن سرویس بودندی...
و بعد از این مکالمة نیز شیخ چند باری نیت تماس نمود لیک آن بدخلق لجوج سلفونش را پاسخگوی نبود و در صرف صیغه ی لجاجت پای می فشرد...شیخ نیز از پایه بیخیال این داستان شدندی و جمله نسوان را به غلظت نفرین و دشنام دادندی که غسال جملگی تان را ببرندی که همه از یک قبیله اید...
( اتصال نامه /خواجه آروین گزوینی/جلد نخست/باب اول/ص11 /از روی نسخه ی بلژیکی)
*نیشت:(Niyasht) روستاییست در جوار نور علی بیک عُلیا که مردمانش به بی ناموسی و بی خردی شهره اند
**سلفون:(Cellphone) وسیله ای کوچک که در آن روزگار به صورت سیار ارتباط صوتی و نوشتاری برقرار می کرده(معادل تلفن همراه امروزی)
***امیر حسینقلیخان وزیر: وزیر دربار حاج محمد ابن قریش که چند سالی را در سفر به کشور های بیگانه گذرانده بود و با لئوناردو داوینچی مدتی محشور بود و از او علم پرواز را بیاموخت.
اول بگم که دمت گرم کلی خندیدم
دوم مرتیکه تو نمیگی اگه اینها رو ببینه من رو میکشه ؟
فکر حفظ جونمون هم باش
بابا ایول
شما دیگه زدین به سیم آخر
به خداوندگاران نیشت و مورپشت علی که منم می گم تا همه عالم و آدم خبر دار بشن ، دسته جمعی بخندیم
جمله نسوان را به غلظت نفرین و دشنام دادندی که غسال جملگی تان را ببرندی که همه از یک قبیله اید.....
آروین خان!!!! این جمله یعنی چی اونوقت؟؟؟؟؟!!!!
من شرمندم...این جمله رو اون سالها شیخ امیر حسین گفته...منم مجبورم امانت داری کنم و متن رو عین اصلش منتشر کنم...تازشم دور از جون شما کاشونی ها این جمله خیلی هم بی راه نیست...حداقل توی تهران....
بهروز خونم اومده پایین!کجایید ای شهیدان خدایی بلا جویان دشت کربلایی کجایید ای سبک بالان عاشق پرنده تر ز مرغان هوایی
ربطشو بگردین بلکه پیدا کردین!
حالا که اینقدر مشتاقی چرا اسمتو ننوشتی شیطون!
شیوخ محترم سلام!!!
متون طنز آمیز کهنتون واقعا جای تبریک گفتن را داره!!!
امیدوارم همیشه قلمهاتون سبز بنویسه!!!!!
همیشه آسمانی باشید!
و حیرانم از این وادی که چه دیر هنگام مورد گذار شیخ شوخ افتاد. ولی چنان که شوخ نظر افتاد شیخ را حذر افتاد. باشد برای بقای آمدگان... بیایی....
شیوخ محترم که آپ نمی کنن!!
ولی من !پم!!:)
اگر رخصت دهید این تفنگ در دست برایت نهایت قصه را روایت نماید.... در همین زمان بودندی که تفنگداری از جا برخاستندی و شلیک از خودش در وکردی. خواجه ناگهان از جاش پرید. خواس به خاتون کمک کنه! اما گلوله کمانه کرد و خورد تو بال یه کبوتر عاشق دیگه که اسمش سهراب بود. این طوری بود که سهراب به دست رستم کشته نشد. بلکه اون تفنگدار بخت برگشته تیرش رفت تو چشم سهراب!بعد هم مجبور شدیم بریم با فردوسی جان تبانی کنیم که اسم ما رو به عنوان قاتلان سهراب تو شاهنامه اش نیاره!
بد نبود. اما خیلی دیر به دیر آپ میکنید. زود به زود اپ کنید بد نیستا.