و امروز همان فردای حادثه؛ گلوبول های قرمز من قزاق های سرخ پوش مستی بودند که به روسی ترانه ای سوزناک از هزیمتی بزرگ را هم آوازی می کردند... هنوز درون گوشم صدای ترکیدن حباب های دیازپام را می شنوم...شروع کردم...از بلوار فرحزادی...بعد خوردین و بعد ملاصدرا ؛ ونک؛ده ونک؛مدیریت؛علامه؛سعادت آباد؛و دوباره جای اولم...حالا ترش بودن اسید لاکتیک رو با پاهایم احساس می کردم...و خسته بودم و بعد کشتم...کشتم...کشتم...کشتم تا نوشت Terrorists win و یک دست دیگر و باز کشتم و کشتم و کشتم و این قدر ادامه دادم تا ساعت ۱۱ بار نواخت...ولی هنوز نمرده بود...با هیچ سلاحی نمرد...و دوباره قزاق ها ترانه ای به روسی می خواندند که نمی فهمیدم ؛ سوزناک بود...و داغ بودم و حرارت در شقیقه می تپید تا اینکه کرکسی دیدم...چرخید و چرخید و فرونشست و شروع کرد به کندن و خوردن...آن قدر خورد که احساس کردم سبک شدم و جز استخوانی نیستم و بعد ساعت دوباره ۱۱ بار نواخت و من ؛ دوباره من بودم و از کرکس و قزاق ها هیچ اثری نبود...
قبول نیست چیت بازی رو داشتی؟؟!!!
و چه خوشنود گشتیم که کنون توهم پایان یافت
پایانی بسا شیرین تر ز کندوی عسل