اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

حکایت خواجه و شیاطین دوقلو و آنچه بر آنان برفت

و آورده اند که به روز 20 شعبان سنه ی 1427 هجری خواجه آروین از راه درازی درمانده و خسته پای به کاروانسرای استقلال(هیلتون اسبق) شدندی تا حساب خویش تسویه گرداند و طلب خویش بازستاند که ناگه به جمع صدیقان و همپیشگان بر خورد که از برای کاری نو جهاز و توشه می کنند. خواجه که خود تازه از همایشی بس عظیم و سترگ به دیار خویش شتافته و در مانده و افگار بود در مقابل درخواست جدید کار مقاومت نمودندی تا که ناگه دیدگانش بر چهر وزوزالنسا منور گشت و دریافت که وی نیز در این کار جدید داخل است. پس خواجه بیرق درماندگی به زیرافکند  و با عزمی بس راسخ به جرگه ی رهروان همی پیوست. از بد روزگار طالع نحس دمید و ستارگان از خواجه به خشم آمدند که وزوزالنسا از سر ناسازگاری درآمد و هماره با اخوان غلام الاولیا*(لعن الله عنهما) به جهش و پرش مشغول بودی و دمی از مزیح و گفتگو با آندو شیطان مجسم غافل نبود و زین طرف خواجه تنها خون دل خوردی و شاهد ترک تازیهای آندو جن بو نداده بود.

تا آن گاه که کار به آخر رسید و هنگامه ی مراجعت به بیت شد و همگان از پی چتر افکندن درآمدند و اخوان غلام الاولیا که از مرکب ابوی خویش بهره می بردند باره ی تملق به پیش رانده و پیشنهاد واصل نمودن وزوزالنسا و صدیقه ی شفیقه اش گل سمن بانو را به منزل نمودند. خواجه که عرصه را بر خود تنگ دید سخت برآشفت و با هر تدبیری که جایز شمرد خود را وارد معرکه نمود و در مرکب آن شیاطین وارد گشت و همراه شد.

به گاه مرکب سواری که بس مرکبی بود تنگ جای از انواع هاچ بک**، برادران غلام الاولیا با وزوزالنسا و گل سمن هماره لاسیدندی و صیغه ی خندانیدن را درتمامی بابها به کمال صرف کردندی و هیچ از حیا بهره شان نبود و خواجه همی دندان به دندان می خایید و به خود می ژکید و آن دوشیطان که حال خواجه چنین دیدندی بر شدت لاس افزودندی تا خواجه را افزون تر از پیش آزار دهند و هماره با زخم زبان های آتشین دل عارف راه حق، خواجه ی گزوین را می آزردند و وزوزالنسا و گل سمن نیز غافل از آنچه بر خواجه رفتندی هیچ محلی از اعراب به خواجه ندادندی و نمک بر ریش دل خواجه پاشیدندی و خواجه در آتش خشم و حسد همی سوخت و آهش بر نیامد.

تا که خواجه به استیصال دست به دامان غیب شد و از خدایش طلب مدد نمود که مگر به مدد غیب از نحس وجود آن شیاطین انسان نما رهایی حاصل آیدش. پس به فریاد دل مدد خواست و هاتف غیب پاسخش  داد...فاستجبت لک یا عبد الصالح فلا تکون خائفا        

 

              هرزه غلامان هـــــوس  باز هیز             چشم چران و لش و  چنگال تیز

             خواجه ی  گزوین به  ستوه آورند            با   رجز   و   زخم زبان  و  مجیز

             خــنده   بـــکردند  بــه  وزوز نسا            خــنده شــــنیدند  ز  یار  عــــزیز

             خواجه  به  درماندگی  افتاد  زار             چونکه نشد جز ره  غیبش گریز 

             خواجه همی  گفت  مدد ای اله             تا  که  مدد  آمد  از  افـــلاک نیز

 

پس مدتی بعد ملک النجات سوار بر مرکبی آراسته از ره رسید و خواجه چو فرشته ی نجاتش بدید در جلد خویش نگنجیدندی که همانا شیخ امیر حسین غوربان از برای مدد به قضای روزگار بر سر ره قرار گرفته بود و تقدیر اینگونه حکم نمود که خواجه را ازلوث اخوان غلام الاولیا برهاند.

همانا شیخ چو خواجه را در حال استیصال یافت در بدو امور ابراز شگفتی نمود که یا خواجه چگونه تقدیریست که در این ازدحام مراکب***که تمامی مرکب سواران  ز روی ازدیاد و ازدحام سر به تحت هم گشتند تو را یافتم. و خواجه به شیخ فرمود که یا شیخ الشیوخ و یا صدیق الشفیق تو را چه نیک هنگام بازیافتم در این شوارع مزدحم...همانا مرا دردیست بس لاعلاج و مشکلی لاحل که بدینسان گرفتار دو شیطانم و یارم در یدشان اسیر است و غافل. پس شرط رفاقت به جای آر و مرا از مهلک برهان که خدای رحمان دوبرابر پاداش نیکو تو را ارزانی کناد...شیخ چو حال خواجه ملاحظة فرمود سخت غمین گشت و چون وزوزالنسا را با آن دو بولهوس دید عروق غیرتش برتابید و با خشمی که خاص شیوخ غیور باشد خواجه را از مرکب دزدان غافله بر مرکب خویش سوار کرد و با تیغ زبان و کلمات سحرآگین وزوزالنسا را از مشایعت با اخوان غلام الاولیا باز داشت و آرام آرام وزوزالنسا را راضی نمود که مرکب آندو را ترک و بر مرکب شیخ جلوس کند و از قضا نیز چنین آمد و خواجه و وزوزالنسا در معیت یکدگر بر مرکب شیخ سوار گشتند و آن دو شیطان عفریت سرشت دست طویل تر از پا و خالی و صفرالید باز گشتند و در رخسار خواجه اثرات نشاط نمایان گشتی و به درگاه حق تعالی سجده ی شکر بر جای آوردی که ای خدای سبحان چه نیکو دشمنانم رسوا ساختی. همانا تو پروردگار مدد رسانی

فانک الناجی العبادک فانی عبدک بالفخر و الغرور

           

           شیخ به آن هرزه غلامان پست          گفت که بس بود که هرچه نشست

           حال،منم  واصل  ایشان به بیت          پس بروید تا پژوی شـــــیخ هســـت

           وزوزی چون همسفر شیخ شد          خواجه از آن رنج ســـــرافکنده رست

          

پس خواجه کیفور و مست شد و با شیخ و وزوزالنسا به تکلم پرداخت و آلام جانکاه از وی زدوده گشتی.

این بار اختر نیک از آسمان دمید و وزوزالنسا به جبران گذشته ی ملال آوری که بر خواجه تحمیل گردانده بود از خواجه طلب نان و ژامبونی طبخ هایدا نمود و شمیم لحظاتی خوش همه جارا فراگرفت پس شیخ فرمان پرشیا به شمال چرخانید و هر سه به مطبخ هایدا  ی شارع شریعتی شدند و نان و ژامبون میل نمودندی و لذت بردندی...عاقبت نیز شیخ وزوزالنسا را به بیت متعلقه واصل نمود و زان پس با خواجه به خانه شد...در طریق بازگشت نیز خواجه دمی شکرگزار خدای بود و به دمی سپاسگزار شیخ که آن گونه در وقت در شارع سبز شد و جان و مال خواجه نجات بخشایید. پس وی را فرمود بر تو آفرین باد چونان که درستی و از لطف خدای و حزیمت تو اکنون من آنم که باشم ورنه مرا بود که از خشم و کین امشب به انتحار دست یازم و به دیار باقی شتابم.

                                   (احسن الدافات و اجمل النسا/خواجه آروین گزوینی/جلد سوم/ص367)

*مراد برادران دو قلوی غلام الاولیا به نامهای امین الدین و امیر الدین است که همعصر خواجه بودند و به بولهوسی شهره بودند و عبید زاکانی نیز از آنها چنین یاد کرده:

                     جز کــپل  و ســـینه و بین دو ران       هیچ ندارند غــلامان گــــمان

                     چشم طمع بر کس و ناکس برند       بیوه زن و حامله و دخــــتران

   (کلیات عبید زاکانی/ص۴۵۳ /اندر هجو و ذم برادران غلام الاولیا)

 

**مرکب برادران غلام الاولیا به روایت بسیاری اسناد و مدارک مرکبی بوده که بسیار به پژو 206 امروزی شباهت داشته.

***مراد همان ترافیک امروزی است که در آن روزگار نیزگریبانگیر مردم بوده        

نظرات 4 + ارسال نظر
خواجه آروین گزوینی چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 05:09 ق.ظ

این یک داستان کاملا واقعیست

شیخ امیرحسین یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:14 ق.ظ http://bigblackrat.blogsky.com

تو را نیز بدرود ای خواجه که بس نثری شیوا داری وبدان مرا شرمسار همی گردانیدی
ای خواجه بدان که داداش دارمت

عسل یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:14 ق.ظ

سلام. آفرین . زیبا نوشتی. آروین واقعا لذت بردم. خوش به حالت به این همه استعداد. هم داستان جالب بود هم نگارش نویسنده. موفق باشی.قربانت....عسل

ننه صغری سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.khandevagerye.blogsky.com

بیانیه دفتر ننه صغری در امور مبارزه با فیلم های سوپر و مستهجن.
به روزم. قربون قدمتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد