اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

اوچ

تاسیس ۱۳۸۴

ظهور حاج ذبیح الدین دیار نمسه را

سالها دفتر حاضر صنادیق(1) را کناری بود و تربت معلق همیبخورد تا آن [دم] که خواجه آروین گزوینی به رویایی صادقه، کلید دخول به این دفتر رقمی(2) دریافت. در آن گاهِ مبارک، ملائک خواجه را به بشارت نازل آمدند که یا خواجه، صحرای گشادی را شتر مانی و دریای سُستی رانهنگ، تو را بس هر چه خُفتی و  ژاژ خاییدی که هیچ ژاژ در زمین نمانده. چرخ دو پنج بار گردید و تو را سپید مویی حاصل آمدستی از میان احجار آسیاب روزگار. پس تا آسیابان دهر بسان آن [آسیابان] مروزی(3) یزدگرد درونت هلاک ننمودی، بشتاب که دودمان ساسانت به باد است. برخیز و سپاهی از کلام و واژه گرد آر و به جوشن استعاره مقاوم کن که کار سازد برابر فوج نسیان.

خواجه بدان حال افق را عمود شد و دیدگان ژاله بار در شب ظلمتبار بگشود و چونان روشندلانِ پاک ضمیر درب کتیبهی رقمی(4) خود گشود و بدین دفتر [وارد] شد.

"شکراً یا إلهی على الدخول الناجح إلى هذه الرسالة الرقمیة بعد عشر فاااااکینج سنوات"


خواجه  این بخواند و به دفتر اندورن شد و رقعه‌های قدیم خود و یاران می‌بخواند و  خط عمر بر جبین ایشان می‌بدید و یاد می‌بداشت حالاتی که رفته بود و به مداقه مروری آورد جانکاه. سپس خواجه نیک گریست و وی را حالی آمد که سخت حزین شد و ابیاتی چند بر لبان ساری داشت:


هان تو ببین یار گـران مایه جان

دفتر ما باز نشــــــــــــــد سالیان

تا که گشودم در گنجیـــــــنه را 

 دُرّ و زمــــــرّد بُد و لعل گـــــــران

وای که کرده است مـــرا روزگار

از عقبم سخت و ز ســمت دهان

بنگی و فرتوت شـــدم  ای دریغ

یار من است این چپق و اسـتکان

لیک بدین رقعه فـــــــیروزه فام

یاد به ایام شــــد و حظّ و فان(5)

خواجه و عارف بُدم و مرد حـق

حاج ذبیح هم بُد و آن غــوربان(6)

گشتنِ من در پی معنــای جان

شـــــــیخ به اورنگ چُنان قیصران

حاج ذبیح، مردک زرینه مـــــوی

هندسه می‌خواند، کمی هم زبان

یاد که مـــــــــا در پی دافان بُدیم

یاد کـــــــــــه مخ ها نزدیم از بُتان

خواجه بُدی در کف وزوزنســـــــاء

یاد به شیخ و غم مرغ سـَـمان(7)

آوخ از آن حاجی بهــــــــــــروزگار

آوخ از آن زیرکــــــــــــی و راندمان

رفته جلو با دو چـــــــــراغ خموش

محو شــــــــد از بین زمین و زمان

یک دو ســـه ماهی که نبودش اثر

بعد ز فارو(8) شـــده چهرش عیان

اندکی آنجا بُد و لـــــــــــختی دگر

برشلون(9) آمد، تاراسا(10) شد مکان

حاج ذبیح هیچ محـــــــل کس نداد

 آندُلُســــــــی گشته و صاحبقران

شــــــــیخ چه نومید شد آن روزگار

خواجه شـدش سوی ده خود روان

شیخ که ناگه زد و یک زن ســـتاند

خواجه چه دل‌ها بشکست این میان

شیخ زد و مــــــــــــدرک والا گرفت

خواجه هنــــر خواند به سعی و توان

شیخ بکوشید و صــــراطو(11) خرید

خواجه به دیوان شد و پشتش کمان

شیخ پدر شد، چه مــــــبارک بر او

خواجه بُد و رنگ و قلــــــــم در دکان

سال به سال از ســـــر تقویم رفت

هر ســـــــه ببین در غم دوران نهان

 

خواجه به خلسه درآمده مصرع آخر سروده به طرفهالعینی ده سال حیات بیمماتش را ز پیش دیده گذراند و سیل دیدگانش، خاک و خاشاک از پیش پای همیبشست. خواجه به باتلاق اشک و سوز خود غرقه میشد که ملک لاهوتی دست بگرفت و [وی را] بیرون کشید و عتاب نمود که ای خواجه، تو را چه میشود [؟] که درستی و هر چه ذبیحالدین کوشید مزدش خورد و هر چه کوشیدی [مزدش] خوردی. خود [تو] نیز فرنگستان شدی و استادی گرفتندی چونان که شیخ شد و هر دو یک عدو را به کارزار اندرونید که  همان جهالت باشد. که قلمگیری و آن شیخ که عُبونطوکاری (12) است حاذق . تو را بس که اندک لسان آندلس دانی و رساله با گودرز ابن دیباج (13) خواهی گذراند و آن شیخ را بس که صراطو رانَد و تصانیف عُمید (14) بن حاجیل را از برخواند که کار هرکس نیست.

لاهوتی این بفرمود و  بال گشود و هر بال را مناظر بسیار نمودار بود و بر هر پر هر بال آیتی آمده بود بر محاسن خواجه و شیخ و بر هر پر، صد پره بود از خصایل نیکوی آن دو یار و هر پرهای را صد کرک [بود] از مصادیق فضایل آن دردانگان معرفت. پس ملک آیات کثیر به خواجه نمایاندی و بر وی حجت تمام کردی و ثنایی گفتی و به عرش عروج کردی. خواجه نیمه شبان به حال ساربانی که شبیخون طراران خوردست و مبهوت ماندست، میان رختخواب با تمبان سوراخ میبنشست و خایه خاران غزت نفس رفته میجست. افسوس بر لب داشت که آن ذبیحالدین ملعون بیمرام را اثری نیست و اگر باشد نیز به یاران دبستانی کار نباشد که بس آنگلا و آنخلا وی را گرد آمدستی، آن از لنگ و پاچه سیر،  یاد ندارد هیچ که روزگاری مقابل عمارت مدرس فنی طهران نان و پنیر میبلمباند و خواجه را بشارت میداد که سالها بعد بدین مکان بهر تفرج خواهیم شد و یاد ایام بس گرامی و نیکو خواهد بود. خواجه اندیشید که این سخن کنون به کدامین بیضه حاج ذبیح حواله است که وی را نشود در هیچ شهر و سرای حقیقی و مجاز از طرف لینکالدین(15) تا بندر اینسطاغرام(16) جست.

پس خواجه را شبگیر اندیشه ای به ذهن آمد که چون حاج ذبیح را در علم فراست بسیار است، حتم که وی را رسالاتیست چند، شایسته نشر و ارجاع. پس اندیشید که یقین [حاج ذبیحالدین] در ریسرج غیط(17) داخل گشته و متحمل رسالاتی از وی در آن سرای موجود است. پس بدانجا شد و نام وی جست و نگارهای -هرچند کریه- از وی بدید و تذکرهای بر آن بود که حاج ذبیحالدین بهروز به نمسه (18) در آمده و در مدرس طب فیینا (19) هندسهی طب آموزد و یحتمل مردم افلیج را پای چوبین سازد.

 

خواجه خــــــبر یافت ز راز نهان

غیب بر او شد چو حقیقت عیان

آن که محل داد نه یاران خود

هیچ محل نیست بر اون آشیان

حاج ذبیح نیست دگر برشلون

راهی نمســــــه شده با کاروان

در ره تحقیق چو کوشــیده وی

از ره طب می خورد و خورده نان

هندســــه آمیخته با فن طب

مردم شَل را شده یاری رسان

 

خواجه پس شوق یافت و محظوظ ماند که آن یار دیرین، پرسه در گذر و کوی فرنگ و التعاب الداف، را به کسب علم و معرفت را ارجح ندانسته و شب را به دود چراغ به صبح دوزد و وی را هیچ از آموختن خستگی نیست که دو صد رساله وی را نسبت باشد و عالمان رومی در رکاب وی به نگارش آن رسالات مشغول. خواجه چو کار این بدید بنوشت بر او که ای ذبیحالدین، تو را چه میشود[؟]. مرام را بلعیده و صفا قی کردی. خبری ده که ما یاران دیرین تو را تسکینی باشد که سالهاست [از تو] نشنیده ایم. حاج ذبیح لختی بعد وی را رقعه فرستاد که ای خواجه! سبحان الله که بخت تو را یار است که من سالیان است عطای علم به لقایش بخشیده و به عیش و باده نوشی به کارم. نبشتهی تو را دیدم و این عجب که من هیچ نبشته نبینم و همه را به آتش سوزم. لیک رقعه تو سهواً به من رسید و آن خواندم. خواجه، گر در نمسهای دیداری تازه شود ورنه خبر ده که در چکاری؟

خواجه [وی را] پاسخ داد که ما را نمسه نمیهلند که آن دیار بس دور است و ره بردن بدانجا را اماننامه باید که میسر نشاید. لیک به ما نشانی از خود ده که تو را گاهگاه دریابیم و گر بدانجا شدیم بر [خانه] تو درآییم و ابریق ابریق باده [بالا] رویم.

حاج ذبیح این بدید و نشان خویش بداد و برفت.

(تذکرة الصدقاء-نسخه ی خطی دانشگاه فرایبورگ-صفحه 569-ظهور حاج ذبیح الدین دیار نمسه را)


 

1.  صندوقها

2.  وبلاگ یا بلاگ، گونهای منسوخ از یادداشت نویسی که به دلیل اطناب بلاگ نویسان و کمبود حوصله بلاگ خوانان وقت از رده خارج شد

3.  کسی که اهل مرو باشد، مروی. اشاره به آسیابانی به به روایتی با هم دستی ماهویه، مرزبان مرو،  یزدگر را به قتل رساند.

4.  معادل لپ تاپ یا تبلت امروزی (مصحح)

5.  نوعی حس شادی که دوام اندکی دارد

6.  شیخ امیرحسین غوربان، از یاران دبستانی

7.  بلدرچین، نام پرنده ایست. احتمل می رود مراد به صورت استعاری به ضخصی اشاره دارد که برای مصحح مشخص نیست.

8.  نام شهری در غرب پرتغال امروزی که حاج ذبیحالدین بدانجا مدتی ساکن بود

9.  بارسلون، استان شرقی در ایالت کاتالونیای در اسپانیای امروزی

10.   ترسا، شهری در استان بارسلون

11.   نوعی استر یا مرکب که به صراط مستقیم حرکت می کرده است (از لاتین Cerato، مصحح)

12.   کسی که با عبونطو در کار است. احتمالا کسی که در اموری چون کدنویسی یا شبکه تبحر داشته است. عبونطو را معرب Ubuntu دانند.

13.   گودرز ابن دیباج از علمای اهل هنر در مدرس مستظرفه طهران.

14.   از اغنیه سرایان آن روزگاران که تصنیف "ربابه وای ربابه" را به وی نسبت دهند.

15.   نام بازاری در قدیم که پاتوق مردمان بوده است و خلایق در آن مدارج و پروژه های خود را شو آف می نمودند.

16.   نام شهر یا محله‌ای در قدیم که پاتوق مردمان بوده است. احتمالا همان بندر شاخ های آلوده به روایت کتاب میزرا سروش الدین درونی. طبق روابت کتاب اشخاص بدانجا بسیار در سلفی بکار بوده اند.

17.   نام تذکره ایست که حکما رسالات خود را در آن نشر می دادند (احتمالا معادل Research Gate مصحح)

18.   اطریش یا اتریش امروزی

19.   وین، پایتخت اتریش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد